نوروز مبارک!

کرده گلو پر ز باد قمری سنجابپوش

کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش

بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش

در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش

سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش

وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین

شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه

شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه

ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه

بدرقهٔ رایگان بی طمع و مخرقه

باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه

خرمن در و عقیق بر همه روی زمین

چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته

زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته

ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته

وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته

در دهن لاله باد، ریخته و بیخته

بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین

سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار

چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار

مرغ نهاد آشیان‌بر سر شاخ چنار

چون سپر خیزران بر سر مرد سوار

گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار

همچو عروسی غریق در بن دریای چین

وقت سحرگه کلنگ تعبیه‌ای ساخته‌ست

وز لب دریای هند تا خزران تاخته‌ست

میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته‌ست

طبل فرو کوفته‌ست، خشت بینداخته‌ست

ماه نو منخسف در گلوی فاخته‌ست

طوطیکان با نوا، قمریکان با انین

گویی بط سپید جامه به صابون زدهست

کبک دری ساقها در قدح خون زدهست

بر گل‌تر عندلیب گنج فریدون زدهست

لشکر چین در بهار بر که و هامون زدهست

لاله سوی جویبار لشکر بیرون زدهست

خیمهٔ او سبزگون، خرگه او آتشین

از دم طاووس نر ماهی سربر زدهست

دستگکی موردتر، گویی برپر زدهست

شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزدهست

بر دو بناگوش کبک غالیهٔ تر زدهست

قمریک طوقدار گویی سر در زدهست

در شبه گون خاتمی، حلقهٔ او بی‌نگین

باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمده‌ست

کم سخن عندلیب دوش به گوش آمده‌ست

از شغب خردما لاله به هوش آمده‌ست

زیر به بانگ آمده‌ست بم به خروش آمده‌ست

نسترن مشکبوی مشکفروش آمده‌ست

سیمش در گردنست، مشکش در آستین

چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند

لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند

از سمن و مشک و بید، باغ شراعت کند

وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند

شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند

عنبرهای لطیف، گوهرهای گزین

باد عبیر افکند در قدح و جام تو

ابر گهر گسترد در قدم و گام تو

یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو

مرغ روایت کند شعری بر نام تو

خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو

در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین

می‌خواهید فقط غزل بگویید؟... این خودکشی است. -نامه ای از نیما

شاگرد عزیزم !

می‌خواهید فقط غزل بگویید؟... این خودکشی است. اگر از من بپرسید و غزلسرای بزرگی را از قدما اسم ببرید که او چه کرده است، من همین را خواهم گفت و بر آن علاوه می‌کنم برای شما ابزارهای دیگری هست که برای آنها نبوده است. ممکن نیست تمام دردها و دلتنگی‌ها و بغض‌های شما با یک رویه بیان شود. بارها خودتان دیده‌اید غزلی ساخته‌اید و درمان شما نشده است، روز دیگر غزلی دیگر ساخته‌اید و باز نتوانسته‌اید آنچه را که در دل شما جمع شده است، بردارید. گمشده‌ی خود را پیدا نکرده‌اید. زیرا دلتنگی‌های شما راجع به مکان و حوادثی است و راجع به چیزهایی که حتا جزیی از آنها را در غزل نتوانسته‌اید بگنجانید و اگر می‌گنجاندید و به دنبال حوادث متوالی می‌رفتید، غزل نمی‌شد. بالفرض که می‌کردید و به سبک "افسانه"ی من سایه‌ای از حوادث را به طور پریشان بیان می‌کردید، می‌دیدید بیان شما ناقص مانده و باز داد دل خود را نداده‌اید، آنطور که باید بدهید.

چرا خود را در دایره‌ای مقید و محدود حبس کردن، در حالی‌که وسایل دیگر هم وجود دارد، این وسیله که من معتقدم مجموع آدمیزاد مجبور-ن آن را یافته، نباید خیال کنید چیزی اختیاری بوده است، وجود درام دلیل بر آن است که تنها غزل، ما را درمان نمی‌کرده است. دیرگاهی بود که انسان سرگشته می‌رفت و خود را تکرار می‌کرد تا اینکه آن را جست. ضمیری نابخود همیشه در این کار دخالت دارد. مثل اینکه هیچگونه قصدی معین نیست.

هنگامی که شما شعر می‌گویید مثل این است که خواب می‌بینید. بطون شماست که به حال نابخودی، خودنمایی می‌کند. فعال مایشاء شمایی‌ست که در شما منزل گرفته و به شما می‌گوید: تکنیک بیاور. راه نشان بده. من ابزار دیگر می‌خواهم. زخم من درمان نیافته است. آن وقت است که شما داستانی می‌سازید یا کار دیگر می‌کنید. آیا درست دانستن حوادث، درست دانستن هر منظره‌ای، ذوق روایت، ذوق حکمت‌سرایی، نتیجه‌ی عشقی نیست؟ شاعر درست و حسابی مجبور نیست که هستی خود را نزول داده، برای فرار درد دوران، خیالات دیگرگون نزدیک به احساسات عادی، طبع خود را بیازماید. حتا لازم نیست رمان بنویسد، نوول بسازد. تاریخ ادبیات دنیا گواهی‌ست برای این مطلب که می‌گویم. نه برای خودنمایی، برای جستن از زیر فشار سنگین دلتنگی‌ها و بغض‌ها و احساسات دیگر که داریم؛ به صورت جانوری هستیم اگر این را ندانیم.


در صورتی که در داستان کار نکرده‌اید (چون مدتی‌ست از شما خبر ندارم مجبورم بپرسم!) بسازید و نوشته را من برای شما اصلاح کرده می‌فرستم و نمونه‌ای هم از مال خودم یا دیگران خواهم فرستاد. چیزی طول نمی‌کشد که به حرف من می‌رسید و دعای خود را در حق من دریغ نخواهید داشت. آن وقت دوست من از من می‌پرسید: من تعجب می‌کنم چه عشقی است که مردم به نقالی دارند!


24 تیرماه 1323 
 

Anna Karniena - Joe Wright

شاید یکی از بهترین فیلم هایی بود که تو سال گذشته دیده بودم. خصوصا نیم ساعت اول، با صحنه پردازی و تغییر لوکیشن باورنکردنی.


Anna Karenina

Everybody's Free To Wear SUNSCREEN!- Baz Luhrmann

 

Great Music video from the nineties !
The lyrics are taken from a famous essay — written in 1997 by Mary Schmich, a columnist with the Chicago Tribune — which gives some amazing advice for life!