رنگ تعلق

موارد دیگه ای هم هستن که باید به نوشته ی قبلی اضافه کنم:


ششم اینکه وقتی می خوای تغییر بزرگی بکنی باید آماده ی این باشی که دنیا باهات مقابله کنه. واقعیت اینه که چه آدما چی شرایط هیچکدوم از تغییرات عمده ای که تو رو از محدوده ی نرمال منحنی جابجا می کنن خوشحال نمیشن. همه دوست دارن تو رو پر از  اینرسی در جا زدن و تغییر نکردن ببینن به چند دلیل: یکی اینکه این تغییرات تو رو با اونها متفاوت می کنه و اونا انقده دوستت دارن که نمی خوان ازشون دور بشی دوم اینکه شاید این تغییرات تو رو از اونها بالاتر ببره و اونها انقده تو رو دوست ندارن که بخوان ازشون بالاتر بری. تو با تغییرت به نوعی نه تنها علیه خودت شورش می کنی اکثرا علیه اطرافت هم در حال شورشی و این خلاف پایداری و تعادل سیستمه. تو داری مثل یه پالس عمل می کنی که تعادل اطرافش رو تغییر می ده و این رو کسایی که تعادل رو دوست دارن دوست ندارن.


هفتم اینکه باید عاشق باشی. عاشق خودت، عاشق دیگران، عاشق همه.مهمتر از اینکه عاشق باشی اینه که متنفر نباشی. تنفر مانع اصلی رشده، مانع اصلی تغییر و بزرگ شدن. تنفر مثل زندانیه که فرصت هر تغییری رو ازت می گیره.

تخته بند تن

رشد شخصیت فرد نیاز به پیش نیازهایی دارد که تا تامین نشوند این رشد اتفاق نمی افتند: 

 

یکی خودآگاهی نسبت به نیاز به رشد است. رشد شخصیت در دوره ی پس از بلوغ به شکل ناخودآگانه کمتر رخ می دهد و اگر هم رخ دهد بسیار بطئی است. آنچه نیاز اصولی رشد شخصیت فرد است احساس نیاز به رشد است. آدمی باید از خود به جان آمده باشد و نیازمند برآمدن از خود باشد. این اصلا به این مفهوم نیست که شخص به خود علاقه نداشته باشد بلکه به این معناست که شخص خود را در حد فراتر از این خود موجود توقع داشته باشد. کسی که می خواهد رشد کند باید حتما به خودش علاقه مند باشد اما لازم است آنقدر به خودش علاقه مند باشد که از آنچه که هست ناراضی بوده و به آنچه باید باشد و نیست فکر کند. این انگیزه مهمترین نیاز رشد است.  

 

دوم ... الان باید برم علی رو ببرم فرودگاه. بیام اگه یادم باشه می نویسم. :)  

  

قبل از اینکه برم سراغ دومیش مهمه که باز تاکید کنم کسی که از خودش بدش میاد یا کسی که خودش رو انقدهم کامل میدونه که نیازی به تغییر ندازه، هر دوشون فرصتی برای رشد ندارن. 

خودآگاهی یعنی اینکه به خودت انقده علاقه داشته باشی که بخوای رشد کنی و در عین حال بدونی که هنوز خیلی جا داری که رشد کنی. 

 

حالا دوم. تغییر در جهت رشد در کنار خودآگاهی نیازمند جهشه. نیازمند اینکه یه تصمیم بزرگ گرفته بشه برای رشد و آدم با تحمل سختی هاش بتونه از مرزهای موجودش بیرون بیاد. همین جهش بزرگه که کار رشد رو خیلی سخت می کنه حتی اگه خودآگاهی برای نیاز به رشد وجود داشته باشه. موضوع بازتعریف مرزهاست. موضوع اینه که حس کنی مرزهای موجود شخصیتیت به هیچ وجه در حد توانایی هات نیستن و باید گسترشون بدی و این گسترش نیازمند اینه که با یه تصمیم بزرگ (و شاید سخت) از خودت بیرون بیای بکشی بالا. تخمت رو بشکنی و متولد بشه. پیله ت رو پاره کنی و پرواز کنی. یا اینکه پوست تنگت رو پاره کنی. همینجوری همینجوری نمیشه تصمیم به رشد گرفت و رشد کرد. رشد نیازمند انرژی زیادیه که مصرف کنی تا حدی که شاید همه ی نات رو ازت بگیره. 

 

و سوم، بدون خوشبینی نمیشه رشد کرد. باید به هدفت خوشبین باشی، تا بتونی سختی های رشد  رو به خاطرش تحمل کنی. باید جس کنی این همون چیزیه که می خوای و سعی می کنی که بهش برسی. تو نگاه دینی یکی از بزرگترین کمک ها و نیروها اسمش توکل و اعتماده. اینکه خودت رو به خدایی بسپری که فکر می کنی تشویقت کرده که اینکارو بکنی.

 

و چهارم، اینکه به اهداف دراز مدت نگاه کنی و از شکست های کوتاه مدت نترسی. این خیلی خیلی سخته. هر لحظه ممکنه ناامید بشی و جا بزنی. هر لحظه ممکنه فکر کنی ظرفیت هات در این حد نیستن. باید یاد بگیری که مهمترین موضوع واست این باشه که در راهی. اینکه داری میری. اینکه نزدیکتر میشی. اینکه تو راه بودن حتی شاید مهمتر از رسیدن باشه. و باز هم اگه توکل کنی سختی های کوچیک واست آسون میشن. جلو میری بدون اینکه بترسس. 

 

و پنجم، این رو گفتنشوخیلی سخته. بحث به قول اینوریا دیستراکشنز. اینکه چیزایی که همه ش حواست رو پرت می کنن. نمی تونم خیلی از بدیشون بگم. چون همینا کلی چیز یادم میدن ولی خیلی وقتا هم باعث میشن فراموش کنم که قرار بوده رشد کنم. درساشون خوبه ولی وقت تلف کردناشون نه. پس بهتره خیلی مواظب باشم و پای هیچ چیز فرعی بیش از اندازه وقت نزارم.  حتی بعضی وقتا سخته که بفهمم چی فرعیه و چی اصلی. 

 

 

راز

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

نه چو مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی


این شعر را از کجا آورده ای که به جان من آشناست؟ در این زمان؟ در این بهت؟

LOST

  

 

تنها اثری که به اندازه ی لاست در زندگیم تاثیر گذاشته کتابی بوده از مارکز. بعد از مدتها وقفه، همانطور که برای کتاب مارکز اتفاق افتاد، حالا فصل آخرش را می بینم و هر لحظه اش برایم زندگیست.  مرزی را برایم تصویر می کند که مدتهاست پیش می گشته ام: مرز خوبی و بدی.

 

 

به کجای این شب تیره، بیاویزم قبایم را؟

از این مردان گروهی دل به کسانی بسته اند که چکمه های سراسر خون آلودشان را واکس اصلاح طلبی نیز به کار نیامده است.

از این مردان کسانی هستند که یاران خیانت پیشگانیند که مجاهدتشان در هم سفرگی با دشمنان این سرزمین خلاصه شده است.

از این مردان کسانی هستند که مریدان اسپرم دیکتاتور سابقی هستند که خود بر ستمش شوریده اند.

از این مردان هستند آنانی که مزدشان را هر روز از قلم زدن و سخن گفتن در جریده ای که دشمنان تاریخی این سرزمین به طمع استعماری دوباره برساخته اند می گیرند.

از این مردان دیگرانی هستند که نانشان را از خیانت و لو دادن دوسانشان به کف می آورند و فداییان قدرتند. نه خلق

از این مردان کسانی هستند که درکشان از آزادی به اندازه ی یک وجب میانه ی تنشان است.

از این مردان گروهی چنان اسیر توهمند که کشور خویش را ویران می کنند تا کشوری همانند کشور دیگران بسازند....

و من، به کجای این شب تیره، بیاویزم قبایم را؟

خیامی بوشهری

 درهم تنیدگی فرهنگ موزاییکی ایرانی - نیهیلیسم ماده گرایی از دیار باد و بیابان که سرانجام خود را در بزم مردان دمام و دریا می یابد. اشتراک خیام و بوشهریان در در این است که هر دو معلومشان نیست این دم که فرو برند برآرند یا نه!.  

 

خانه ی کوچک


خانه ی کوچک ( A Little Home on the Prairie ) رو دوست دارم. صداقت و عشقی توش موج میزنه که توی سریالای جدید کسری هم ازش پیدا نمیشه.

امروز یه نقل قول بامزه توش بود. لورا و مری راجع به یه دعوای احمقانه که سر ناقوس کلیسا اتفاق افتاده بود صحبت می کردن. باباشون می گفت که :

Grown ups can be sometimes very stubborn even more than kids

 لورا پرسید :


ٌWhy is that?


باباش گفت:


Because they have had more time to practice.

تو و تنهایی و من

تو از تنهاییم نخواهی کاست، تو تنهاییم را کامل خواهی کرد همانگونه که خداوند تنهایی تو را.