Misere-Allegri



Original

The original is written in Latin:

Et secundum multitudinem miserationum tuarum, dele iniquitatem meam.
Amplius lava me ab iniquitate mea: et a peccato meo munda me.
Quoniam iniquitatem meam ego cognosco: et peccatum meum contra me est semper.
Tibi soli peccavi, et malum coram te feci: ut justificeris in sermonibus tuis, et vincas cum judicaris.
Ecce enim in iniquitatibus conceptus sum: et in peccatis concepit me mater mea.
Ecce enim veritatem dilexisti: incerta et occulta sapientiae tuae manifestasti mihi.
Asperges me hysopo, et mundabor: lavabis me, et super nivem dealbabor.
Auditui meo dabis gaudium et laetitiam: et exsultabunt ossa humiliata.
Averte faciem tuam a peccatis meis: et omnes iniquitates meas dele.
Cor mundum crea in me, Deus: et spiritum rectum innova in visceribus meis.
Ne proiicias me a facie tua: et spiritum sanctum tuum ne auferas a me.
Redde mihi laetitiam salutaris tui: et spiritu principali confirma me.
Docebo iniquos vias tuas: et impii ad te convertentur.
Libera me de sanguinibus, Deus, Deus salutis meae: et exsultabit lingua mea justitiam tuam.
Domine, labia mea aperies: et os meum annuntiabit laudem tuam.
Quoniam si voluisses sacrificium, dedissem utique: holocaustis non delectaberis.
Sacrificium Deo spiritus contribulatus: cor contritum, et humiliatum, Deus, non despicies.
Benigne fac, Domine, in bona voluntate tua Sion: ut aedificentur muri Ierusalem.
Tunc acceptabis sacrificium justitiae, oblationes, et holocausta: tunc imponent super altare tuum vitulos.

[edit]
English translation

This translation is from the 1662 Book of Common Prayer, and is used in Ivor Atkins' English edition of the Miserere (published by Novello):

Have mercy upon me, O God, after Thy great goodness
According to the multitude of Thy mercies do away mine offences.
Wash me throughly from my wickedness: and cleanse me from my sin.
For I acknowledge my faults: and my sin is ever before me.
Against Thee only have I sinned, and done this evil in thy sight: that Thou mightest be justified in Thy saying, and clear when Thou art judged.
Behold, I was shapen in wickedness: and in sin hath my mother conceived me.
But lo, Thou requirest truth in the inward parts: and shalt make me to understand wisdom secretly.
Thou shalt purge me with hyssop, and I shall be clean: Thou shalt wash me, and I shall be whiter than snow.
Thou shalt make me hear of joy and gladness: that the bones which Thou hast broken may rejoice.
Turn Thy face from my sins: and put out all my misdeeds.
Make me a clean heart, O God: and renew a right spirit within me.
Cast me not away from Thy presence: and take not Thy Holy Spirit from me.
O give me the comfort of Thy help again: and stablish me with Thy free Spirit.
Then shall I teach Thy ways unto the wicked: and sinners shall be converted unto Thee.
Deliver me from blood-guiltiness, O God, Thou that art the God of my health: and my tongue shall sing of Thy righteousness.
Thou shalt open my lips, O Lord: and my mouth shall shew Thy praise.
For Thou desirest no sacrifice, else would I give it Thee: but Thou delightest not in burnt-offerings.
The sacrifice of God is a troubled spirit: a broken and contrite heart, O God, shalt Thou not despise.
O be favourable and gracious unto Sion: build Thou the walls of Jerusalem.
Then shalt Thou be pleased with the sacrifice of righteousness, with the burnt-offerings and oblations: then shall they offer young calves upon Thine altar.
Psalm 51

Anthem - Leonard Cohen



 Ring the bells that still can ring.  

Forget your perfect offering.

There is a crack in everything .

That's how the light gets in.

خسته

چرا من این همه خسته م؟ چرا؟

نارتسیس و گلدموند - هرمان هسه - ت: سروش حبیبی

 

کتاب: نارتسیس و گلدموند

خرید کتاب از: www.ashja.com - کتابسرای اشجع  

این ادامه ی کتابهایی است که از هسه خوانده ام. مثل بقیه ی کتابهایش تلاش اوست در شناختن نهاد بشری و تناقض هایش . نهادی که از نگاه هسه در این کتاب به دو بخش پدرانه و مادرانه تقسیم می شود و از هر بخش انسانی زاییده می شود یکی دانشوری انتزاعی اندیش و فیلسوف که راه را بر زندگی می بندد (نارتسیس) و دیگری مردی که در تب همسانی با طبیعت آزادش می سوزد (گلدموند). این در واقع بازنویسی دیگری از دوگانگی بشری است که همیشه همراه آدمی بوده است و در تمامی آثار انسانی از دانش و دین و ادب و هنر رخ برافروخته است. این دو چهرگی آدمی که کسانی همچون هسه نرینه ی عاقلانه و مادینه ی احساساتی می نامندش همان است که نیچه تقابل آپولو و دنیسیوس اسم گذازیش می کنه و البته کسانی آن را در ساختار بیولوژیکی مغز جستجو می کنن و دیگرانی در رابطه ی خیر و شر یا خدا و شیطان. نیچه معتقد است تقابل این دو ناگزیر است و همراهیشان تراژیک چنانکه زندگی. یکی (وجه دنیسیوسی) واقعیت زندگی است و دیگری (وجه آپولونی) تلاشی است برای توجیه این واقعیت. این همان چیزی است که در قصه ی نارتسیس و گلدموند هم اتفاق می افتد. نارتسیس دانشور به صومعه ای اندر به شناخت زندگی و انسان مشغول است اما این اشتغال صرفا از طریق مشاهده ی زندگی دیگران و عریان ساختن خودش از زندگی ممکن شده است.  در برابراو  گلدموندی هست  که اصلا شبیه او نیست و فقط برای این ساخته شده که زندگی را زندگی کند و موضوع مطالعه ی نارتسیسه. 


دقت کنیم که کتاب داستان زندگی نارتسیس نیست، بیشتر قصه ی زندگی گلدموند است. دلیل این، اهمیت بیشتر گلدموند نیست بلکه  شاید این باشد که نارتسیس در مقایسه با گلدموند زندگی چندانی نکرده است. زندگی نارتسیس اندک است و ناچیز. همان است که از ابتدا بوده است و بی تغییر چندانی  همان مانده است. براستی چه مقدار درباره ی زندگی کسی می توان نوشت که تغییر خاصی نکرده است. اما گلدموند همچون همه ی فصل های کتاب که بر او می گذرند تغییر کرده است. او از میان زنان و دزدی و قتل و ولگردی و هنر توانسته است با ذات بی نظم زندگی همخوان شود و این اتفاقی است که نارتسیس، این  دانشمند معزز و محترم توان هیچوقت تجربه اش را نداشته است.  


علاقه ی این دو به یکدیگر، اینکه همواره عاشقانه هم را دوست داشته اند و به هم می اندیشیده اند، اینکه گلدموند راه خود را از طریق نارتسیس می یابد. اینکه در دامان او جان می بازد و این اوست که جان او را نجات می دهد بیانگر جدایی ناپذیری این دو بخش شخصیت بشری از هم است. این دو کنار هم زندگی می کنند و اگرچه زمان هایی هست که هریک راه خود را  می روند اما همیشه در کنار هم خواهند بود.  آدمیان هر یک سهمی از این دو وجه خود دارند.مسلما  این سهمی مساوی نیست، یکی بیشی از آن دارد و کمی از این و دیگری به قدری متفاوت. اما این دو همیشه هستند. یکی راه اندیشه ی مجرد مبتنی بر منطق را بر می گزیند و دیگری راه همسانی با طبیعت و جسم خویش را. هر یک آدمی را به سمتی می کشانند و آدمی در این تلاطم چاره ی جز نوسان ندارد. او نه نارتسیسی می شود که به کنج صومعه ای ره به دانش محض بسپارد و و نه گلدموندی که زمامش را به دست طبیعت سرکشش دهد تا به هر سو بکشاندش. آدمی همواره بین این دو قطب خویش در حرکت است.


نگاه شاگردانه و فروتنانه ی گلدموند به نارتسیس نکته جالبی در کتاب است. وجه طبیعت خواه که به حق بخش حیوانی و اصیل بشری خوانده می شود همواره (در عین لذت بردان از حیوانیتش) خویش را کمتر از آن بخش اندیشمند یا آنچنانکه می نامندش انسانی می داند. او همیشه به نگاه احترام به ساحت اندیشه می نگرد و خود را در مراحلی پایین تر از آن می داند. همیشه گمان می برد که اندیشه در خوشبختی ای اصیل و مجرد به سر می برد اما این حسی نیست که نارتسیس دارد. نارتسیس گاهی حتی حسرت تجربه کردن زندگی به سبک گلدموند را دارد اگرچه به زبانش نمی آورد.در واقع  اندیشه در عین فضای احترامی که همگان برایش ایجاد کرده اند در درون همواره به پوچی سرانجام خویش می اندیشد و شک می کند که مبادا این تجردش به مفهوم نبودنش باشد. 

 
دو نوشته ی کتاب برایم جالب بودند. یکی جایی که نارتسیس به این می اندیشد که گلدموند تا به چه حد به لیدیا وفادار یوده است و دیگری توصیف او از عرفان: 

 

- «...گاه در اتاق گلدموند را که پیکره ی مریم در آن قرار داشت باز می کرد و با احتیاط روپوش از صورتش عقب می زد و در برابرش می ماند. از منشأ آن چیزی نمی دانست. گلدموند هرگز داستان لیدیا را برای او نقل نکرده بود. اما نارتسیس همه چیز را حس می کرد. می دانست که اندیشه ی اندام این دوشیزه مدتی دراز در دل دوستش جا داشته است. شاید گلدموند او را فریفته بود یا چه بسا با او بی وفایی کرده و تنهایش گذاشته بود. اما او را در جان خود همراه داشته و وفادارانه تر از هر شوهری از یاد او حراست کرده و سرانجام شاید پس از سال های بسیار که طی آن‌ها او را هرگز ندیده این صورت دل‌انگیز را از او پرداخته و چهره و اطوار ودست‌هایش تمام مهر و ستایش اشتیاق و دلدلدگی را متجلی ساخته بود.» 

 

- «...اگر به عوض این که به دنیا روی و به سیر آفاق و انفس بپردازی در راه اندیشه قدم نهاده بودی تباه گشته بودی. عارف شده بودی. زیرا عارفان به بیان خلاصه و اگر دربند بیان دقیق نباشم متفکرانی هستند که نمی توانند خود را از بند تصاویر ذهن خود آزاد کنند. کسانی اند که ابدا متفکر نیستد و در خفا هنرمندند. شاعرانی که شعر نمی گویند، نقاشانی که قلم مو ندارند و خنیاگرانی که که نغمه ای نمی سازند. در میان آنها اذهانی به غایت والا و صاحبان ذوفی گران‌سنگ یافت می شوند. اما همه بی اسنتثناء اشخاصی سخت نگونبختند و تو نیز یکی از همین‌ها شده بودی. اما خدا را شکر که پی راه اندیشه نرفتی و هنرمند شدی و بر جهان تصاویر چیرگی یافتی و به عوض آنکه در گل بی کفایتی درمانی و به چیزی دست نیابی در جهان هنر آفریننده شدی و خداوندگار گشتی.»

Dogville

داگ ویل رو بعد از چندین سال برای بار دوم دیدم. اینبار واسم جالبتر بود. از طراحی صحنه ی استثنایی و بازی زیبای نیکول کیدمن که بگذریم پیغام های این دفعه ش واسم خیلی عمیق تر بودن. 

اینکه انسان ها (به مفهوم عام) می تونن به هر رذالتی تن بدن و این موضوع رو واسه خودشون به راحتی توجیه کنن مشخصا از پیام های اصلی این فیلم-نمایش زیبا بود. 

اینکه گروهی از انسان ها حیوان وار زندگی کنن و نمیشه اون ها رو به راحتی به حال خودشون ول کرد و باید از اتوریته واسه کنترلشون استفاده کرد پیغام دیگری بود که در اپیزود نهایی فیلم می تونه موافقت بیننده رو جلب کننده. اینکه این موضوع در چه چارچوبی موضوعیت پیدا کنه چیزی بود که ذهن من رو مشغول کرد. چنین تئوری ای می تونه دامنه ی وسیعی رو از موضوعات فردی تا مواضع بین المللی در بر بگیره. با این تئوری می شه راحت دخالت در ممالک دیگر  رو با پست تر دونستنشون توجیه کرد... مگه استعمارگران تاریخ روشی غیر از این برگزیدن؟ اینکه تمام داگ ویل مقصر دونسته میشه و به نحوی جمعی تنبیه میشه اتفاقی که بسیار در تاریخ افتاده. 

بینوایان

کی فکرش رو می کرد بشه هنوز هم بینوایان رو دید و لذت برد؟ معلومه، من، من کله گنده که با اشتیاق رفتم تا ببینمش. فیلم خوبی بود. اگه رو دیالوگاش کار می شد می تونست خیلی بهتر بشه.  

 

تناردیه ها عالی کار شده بودن. 

 

آخرین وداع ماریوس با دوستانش خیلی زیبا بود و عالی هم بازی کرده بود. به هر حال قیافه ی کاملا آمریکاییش اصلا به فرانسویا نمی خورد.  

 

کوزت یه نقش کاملا جنبی داشت توی فیلم. جالبه که نقش دختر تناردیه های ( که تبدیل به یکی از قهرمانان داستان شده بود) خیلی بیشتر از اون بود.   

 

تو هم که کلی گریستی عزیز ...

 

 

خنگ

هیچی بدتر از این نیست که احساس کنی داری خنگ می شی ... 

مستاصل

این روزا انقده چیز واسه یاد گرفتن دور و ورم ریخته که مات و مبهوت وسطشون موندم که کدوم مهمتره. همه ش دارم به خودم فحش می دم که زندگیم بی مصرفه به خاطر اینکه خیلی چیزا رو نمی دونم. واقعیت اینه که اگه فقط برای کسی مثل من یه دلیل واسه زندگی وجود داشته باشه یاد گرفتنه. زندگی واسه همه ی کارایی که میشه توش کرد خیلی اضافه و طولانیه به جز همین یه کار یعنی یاد گرفتن. واسه این یکی خیلی کوتاهه.