خودم

چقدر به کسی شبیه خودم نیاز دارم که باهام حرف بزنه. همونجور که وقتی بقیه نگرانن من باهاشون حرف می زنم. حیف که نیست. همینه که مجبورم با خودم حرف بزنم.

گذشت ...

گذشت زمان عمر و  به دل عشوه می خریم هنوز 

که دل به دست کمان ابرویی است کافرکیش 

مرگ

می دونی چقدر دوست دارم قبل از تو بمیرم؟ می دونی؟ اگه تو هم منو ببخشی، من هیچوقت خودمو نمی بخشم. کاش قبل از تو بمیرم. کاش ... کاش می تونستی دعا کنی واسم ...

انسان و اسطوره هایش - ژوزف هندرسن ت: حسن اکبریان طبری

کتاب روال نسبتا مشخصی دارد. یک رسم اسطوره ای، یا اسطوره را روایت می کند. رویایی را که توسط کسی دیده شده بازگویی می کند، نمادهای آن را می شناساند و سعی  می کند قرینه های این دو را بیابد. مشکل اصلی در خواندن متن هنگام جستجوی این قراین رخ می دهد که توجیه برخی از آنها تا حدی غریب جلوه می کند که آدمی گمان می کند این نوع قرینگی صرفا در ذهن نویسنده هویت می یابد و قابل انتقال به خواننده نمی باشد. کتاب شش فصل دارد: 

 

فصل اول- نمادهای جاودانه:  

 

نویسنده به اهمیت اسطوره ها در زندگی انسان مدرن می پردازد. اشتیاق به آثار هومر، شکسپیر، یا تولستوی در دوران جنگ را دلیلی بر جاری بودن این اسطوره ها می داند. نویسندگانی که "قادرند ورای زمان و مکان حرکت کنند و به بیان مضامینی بپردازند که جهان شمول اند. " مثال جشن کریسمس  را که همکنون جشن گرفته می شود در نظر می گیرد و به ریشه های اساطیری غیر دینی آن اشاره می کند. موضوع جالبی که مطرح می کند و من تا کنون به آن توجه نکرده بودم عید پاک است و عید ایستر که در بهار رخ می دهد و نمادهای زایندگی تخم مرغ و خرگوش در آن حضور دارند. دوگانگی مناسک مرگ و رستاخیز در این اعیاد هم به چشم می خورد.

  

فصل دوم- قهرمان و قهرمان سازان 

 

به اسطوره های قهرمانی پرداخته می شود که دارای اروال و لگویی مشترک و جهانی اند. قهرمان در شرایط سختی به دنیا می آید و بزرگ می شود. به سوی تعالی و توانمندی می رود،

با نیروهای اهریمنی نبرد می کند و پیروز می شود، به گناه و خودبینی وسوسه می شود، در اثر خیانت دیگران شکست می خورد، و با ایثاری قهرمانانه می میرد. نویسنده معتقد است این بیانگر نوعی تحول درونی انسان است. همچنین این الگو کارکردی برای جامعه دارد که نیاز دارد تا هویت جمعی اش را به منصه ی ظهور برساند. نکته ی دیگر این الگو این است که قهرمان نیاز به یک حامی دارد. این حامی در نمادی از هویت جمعی است که من انسان فاقد آن است.  نجات دوشیزه توسط قهرمان در واقع نشان آشنایی با عنصر مادینه روان (آنیما) که گوته آن را "زنانگی ازلی" می خواند است. 

 

نویسنده به اثر کسی دیگر اشاره می کند که جریان تکامل اسطوره قهرمانی را به چهارچرخه ی "فریبندگی"، "خرگوش"، "شاخ قرمز"، و "دوقلو" اشاره می کند و در دنباله ی کتاب نیز آن را پی می گیرد که ارتباط دهی های آن برای خواننده ی کم حوصله ای مثل من بلاتوجیه است.  در واقع تفسیرهای نویسنده در کل این روال چنان گل و گشادند که خواننده حس می کند عمومیت این تفاسیر اعتبار آنها را زیر سوال می برد.  

 

نکته ی مثبت این فصل تلاش آن در نبیین "سایه" و "جنگ رهایی بخش" بین آن و "حود" مورد نظر یونگ است. این "حدال انسان ابتدایی در روند رسیدن و دست یافتن به ذهن خودآگاه، این کشمکش به صورت رقابت میان قهرامان کهن الگویی و نیروهای شر جهانی بیان می شود که به شکل اژدها و هیولاهای دیگر در می آیند. در روند تکوین ذهن خودآگاه "شخصیت قهرمان" نمادی است که به وسیله ی آن "حود" پدیدار شده به لختی و رکود ذهن ناخودآگاه چیره می شود و مانع واپس گرایی و برگشت انسان بالغ و شکوفا به دنیای شادی و سعادت بار کودکانه می شود، دنیایی که در آن سلطه ی مادر سایه افکنده است." قهرامان برای پیروزی باید با سایه ی خود کنار بیاید و مسائل آن را حل کند (مثل فاوست)  

اشاره به داستان بونس و ماهی به عنوان نمونه ای که قهرمان تسلیم هیولا می شود و سفر غرب به شرق خورشیدی آن جالب است.

 

"در تمام فرهنگ های جهان هزارتو (لابیرنت، مار، مارپیچ) به مفهوم مخمصه و پیچیدگی و جلوه ای از دنیای خودآگاه مادرشاهی است، فقط کسانی که آمادگی ورود به دنیای رازگونه ناخودآگاهی جمعی را دارند قادرند از آن عبور کنند....این گونه نجات دادن نمادی است از آزادی و رهایی از عنصر مادینه روان از سلطه مخرب تصویر مادر. تا مردی به چنین دستاوردی نرسد قادر نیست به ارتباط شایسته ای با زنان دست یابد. .. جنگ قهرمان با اژدها بیان نمادینی است از روند رشد. .. کار و وظیفه ی قهرمان هدفی بالاتر از همسازی زیستی و زناشویی را تعقیب می کند. هدف اصلی آزادسازی مادینه روان (عنصر زنانه) از ژرفای روح است که برای هر نوع دستاورد واقعی و خلاق ضروری است."

 فصل سوم-کهن الگوی پاگشایی  

 

پاگشایی یا ورود یا آغاز به معنای ورود فرد از میان کهن الگوهای پدر مادری به خارج از این دنیاست. پاگشایی همان مراسمی است که در بسیاری از جوامع ابتدایی برای بلوغ فرد وجود داشته است. نویسنده معتقد است که این مفهوم فقط در دوره ی نوجوانی وجود ندارد و مثلا در سن بین 35-40 سالگی در جوامع کنونی به شدت رخ می دهد. حتی در دوره ی پذیرش مرگ نیز نوعی پاگشایی رخ می دهد. دوره ی پاگشایی زنان در اولین عادت ماهیانه رخ می دهد. به هر حال پاگشایی می تواند در هر مرحله رخ دهد و هر کدام آن می تواند با درد همراه باشد. 

 

فصل چهارم- دیو و دلبر 

 

افسانه ی دیو و دلبر در این فصل گفته می شود و بسیار زیبا تبا غییر درک دختر نسبت به جدا شدن از پدر و ازدواج (یک دوره ی پاگشایی) مطابقت داده شده است.  

 

فصل پنجم - ارفه و فرزند انسان 

 

در این فصل به فرهنگی دیونیوسی (از نوع نیچه ایش) پرداخته شده و جایگزینی آن با ارفه (؟) و سپس مسیحیت بررسی شده است. "مذهب دیونیسوسی دارای آیین شور و مستی دستجمعی است و در آن نیاز رهاکردن و سپردن خود به طبیعت حیوانی و بر تجربه قدرت باروری "مادر زمین " تاکید می شود." عامل ورود به این مناسک کاهش خودآگاهی توسط شراب و تماد آن کامجویی قدسی است. ارفه در واقع پیامبری است که میل و اشتیاقی شرقی برای رهایی از نمادهای صرفا طبیعی عشق و زندگی از درون آن سر بر می آورد. این آیین نیز ظهور الهی را نوید می دهد و از این نظر مقدمه ای بر مسیحیت است. در واقع به عنوان دینی مابین دیونیزوس و مسیحیت دانسته شده است.   

شباهت هایی مثل نوشیدن از جام از دست کشیش در آیین دیونیزوسی و مسیحی وجود دارد.  

 

فصل ششم - نمادهای تعالی 

  

در این فصل به نمادهای تعالی مثل شمن یا جادوگر قبیله با قابلیت پرنده بودن آنهاست و نقش آنها در دوره های پاگشایی است. جوندگان، سوسماران و ماران و گاهی ماهیان از دیگر نمادهای متعالی ذهن آدمی هستند. این جانوران حد فاسل بین جانوران آبزی و خشکی هستند. مار متداول ترین ماد تعالی است. هرمس با عصای ماری نشان تعالی است . موجودات بالدار نیز از مادهای تعالیند. امروزه هواپیما ها نماد تعالیند.  

آنچه در این فصل به وضوح بر آن تاکید شده لزوم یافتن راه وسط بین نماد محدود کننده و آزادکننده برای رهایی است. 

 

 

 

در مجموع کتاب خوبی است با نمادشناسی های ارزشمند اما نوشته های روی جلد کتاب مصداق کامل شیادی است. عجیب اینکه در مقدمه ی مترجم هیچ شرمی نهفته نیست. واقعیت این است که این نوشته از یونگ نیست. این نوشته در واقع فصلی از کتاب انسان و نمادهایش (سمبولهایش) است که توسط نویسندگان مختلف نوشته شده و توسط یونگ ویرایش شده است. یونگ در این کتاب صرفا یک فصل نوشته ی خودش دارد. به هر حال عنوان واقعی این فصل این است :"Ancient Myths and Modern Man" و توسط Joseph Henderson روانکاو یونگی آمریکایی نوشته شده است. هندرسون از شیفتگان یونگ و موسس انستیتو یونگ آمریکا است و مدتی هم تحت نظر او کار کرده است. در واقع با مرگ او در سال ۲۰۰۷ یکی از آخرین صحابه ای که معرفت حضوری یونگ را داشت درگذشت (با ادبیات اسلامیم حال می کنی؟).  جالب است که در صفحه ی اول کتاب واقعیت رخ می نماید و نام یونگ حذف می شود.   

 

وقتی دنبال اسم مترجم گشتم به مصاحبه ای با او برخوردم که باز هم علیرغم اعتراف نشانی از شرم در آن نبود: 

 

همشهری: آقای طبری، شما کتاب «انسان و سمبولهایش» نوشته کارل گوستاو یونگ را هم ترجمه کردید؛ با وجودی که این کتاب قبلا توسط مترجم دیگری ترجمه شده بود، چه شد که دست به ترجمه این اثر زدید؟
- بله، این کتاب را سال ۷۷ ترجمه کردم و چاپ دوم آن نیز در نمایشگاه بین المللی کتاب ۸۴ تهران عرضه شد. هدف من در واقع بازشناخت دیدگاه های یونگ بود؛ ضمنا چیزی که توجه مرا برای ترجمه کتاب فوق جلب کرد این بود که همه موضوعات این کتاب نوشته یونگ نیست، بلکه بخشی از آن را یونگ نوشته است و بقیه را شاگردان وی تحریر کردند و من هم به پیشنهاد ناشر سعی کردم آن را در چند کتاب مجزا ترجمه کنم. اثر یونگ با نام approaching to unconscios به معنی «به سوی شناخت ناخودآگاه» است و این بخش جزیی از کتاب فوق بود، نه همه کتاب؛ که در واقع سنگینی کتاب به خاطر نام یونگ است. یونگ اندیشمندی بود که اعتقاد داشت انسان موجودی معنوی است و قادر است به ارزشهای والای اخلاقی دست یابد و به سوی زیبایی ها و خوبی ها حرکت کند. او از شاگردان فروید محسوب می شود در حالی که فروید به جنبه مادی بودن انسان تأکید داشت، اما میان دیدگاه یونگ و نظرات فروید تفاوتهایی دیده می شود. بخشهای دیگر کتاب که توسط شاگردان یونگ نوشته شده با نام «انسان و سمبولهایش» شهرت یافت و ناشر محترم هم خواست که این اثر نام قبلی را داشته باشد، این کار در جلدهای جداگانه با همت نشر دایره در دست چاپ است. کسی که این کتاب ها را مطالعه کند و اندیشه های فروید را هم مورد بازکاوی قرار دهد درخواهد یافت که این دو اندیشمند در مقوله فراروانشناسی هم افق نیستند.

 

بازهم می نویسم. :)

اندبشه ی یونگ نوشته ی ریچارد بیلسکر ترجمه ی حسین پاینده

   

 

نمی دانم چرا حس می کنم این کتاب روال یکنواختی ندارد. مثلا فصل چهارمش (درباره ی چنین گفت زرتشت)‌ناخواناست اما فصل پنجمش روان است. کتاب بیش از اینکه مروری بر اندیشه های یونگ باشد مروری است بر آثار یونگ. نویسنده سعی کرده اکثر آثار مهم او را پوشش دهد و از طریق نقل قول هایی از آنها خواننده را به سوی آنها هدایت کند. فصل بندی کتاب خوب است. در این فصل بندی مهمترین فصلهای زندگی و آثار او حضور دارند. فصل اول زندگینامه ی مختصری است،‌ دومی بودن او با فروید و از آن مهمتر دلیل جدایی اوست. این مهمترین دلیل گذر او از فروید در مقوله ی جمعی دانستن ناخودآگاه است. چیزی که در کتاب نمادهای گشتار بیان شده است. سومی بیانگر اندیشه های اصلی او بعد از دوره ی عزلت (یا روان نژندی) است، مواردی همچون سنخ های روانی، کهن الگوها، خود یونگی، انیما و انیموس، سایه، پرسونا یا نقاب، پیر فرزانه و مادر جهان اسفل(؟؟)،‌ و ناخودآگاه جمعی در این فصل به نحو بد و نامفهومی توضیح داده شده اند. فصل چهارم درباب سخنرانی های او درباره ی چنین گفت زرتشت است. نویسنده به نحو ناموفقی (شاید هم اندکی به دلیل ترجمه ی بد) سعی می کند نظریه های اساسی یونگ را از خلال این سخنرانی ها بازخوانی کند. اما فصل پنجم بسیار بهتر از بقیه ی کتاب نوشته شده است. نظر او درباره ی دین، کهن الگو بودن خدا، بررسی کتاب پاسخ به ایوب، ارتباط خدا، رنج ایوب و رنج مسیح، دردانه بودن شیطان نزد خدا، ادیان شرقی (درون گرا، وحدت گرا) و تفاوت آن با ادیان غربی (برون گرا، فردگرا)، کیمیاگری و رهیافت روانشناسانه او به آن و فردانیت، اسطوره ها، ماندالا،   چهارگانگی، همزمانی، بشقاب پرنده به عنوان یک اسطوره ی مدرن از مواردی هستند که در این فصل کتاب بررسی می شوند.  

  

به هر حال برخلاف نظر نویسنده علیرغم صفحات نه چندان زیادش (۱۷۴ ص) شاید کتاب خوبی برای شروع برای خواننده ی علاقمند به یونگ نباشد.

  

بعد از مدتها که از مطالعات قبلیم درباره ی فروید و یونگ می گذرد این دوباره درباره ی آنها خواندن برایم به شکل حرکتی بزرگ جلوه می کند. دفعه ی قبل اینها توانستند زندگی ام را تغییر دهند، علاقمندم ببینم این بار چه می کنند.

گونترگراس، ایران، ایرانی ها

شعر اخیر گونتر گراس یکی از مهمترین اتفاق های این روزهای این غرب دوروست که نقاب از روی او انداخته است. شجاعت می خواهد که با همه ی اتهام هایی که از این ور و آنور نصیبت می شود و با سابقه ای که همه از آن می گویند باز تردید نکنی و حرفت را بزنی. شعر شعری بلیغ و گویاست از درد این روزهای جهان. می دانم که اگر نمی گفت سختش بود. همین است که نامش را گذاشته «نچه باید گفته شود. اما شرمم می آید وقتی می بینم هموطنان خودم در تقبیح آن می نویسند. چه شرمی بیشتر از این که وقتی کسی دیگر هم دردمان را فریاد می کند به او می گویم خفه شو! 

 

Guenter Grass Poem: "What Must Be Said"

{This is an English translation by Daniel Grasenach of Guenter Grass's poem published earlier this week in Sueddeutsche Zeitung and reported throughout the world.}


WHAT MUST BE SAID

Why am I silent, silent too long, About what is obvious and has been rehearsed In war games, at whose conclusion we as survivors Are footnotes at best.

It is the claimed right of a first strike That could annihilate the Iranian people, Subjugated by a loudmouth And herded by organized jubilation, Because in this sphere of control, the construction Of an atom bomb is suspected.

Yet why do I forbid myself To name the other nation In which for years -- although kept secret -- A growing nuclear potential is on hand But out of control, because no inspection May be made?

The general silence on the evidence at hand, To which my silence owes obedience, I feel to be an incriminating lie, Coercion, where the penalty is announced The moment one missteps; The verdict "Antisemitism" is familiar.

But now, because from my own land, Whose own crimes, fundamental And beyond compare, Time after time catch up with her and take her to task, On the other hand and purely businesslike, if also Declared with facile lips to be a reparation, Yet another submarine shall be furnished To Israel, whose specialty consists Of guiding all-annihilating warheads To that place, where the existence Of one single atom bomb remains unproven, Yet where suspicion becomes evidence, I'll say what must be said. But why have I been silent up to now? Because I thought my origin, That bears a stigma, never to be redeemed, Forbade me to regard this fact as spoken truth About the land of Israel, to which I'm bound And will remain so.

Why do I say now for the first time, Aged and with my last ink: The atomic might of Israel endangers The already fragile peace of the world? Because it must be said, What may be too late tomorrow; And because we -- as Germans incriminated enough -- Could become suppliers to a crime, That is foreseeable, which is why our complicity Were to be effaced by none of the usual Making of excuses.

And let me say: I'll be silent no more, Because the hypocrisy of the West Disgusts me; besides it is to be hoped That many others may be freed from silence, May ask those responsible for the evident danger To renounce the use of force and Likewise insist, That an unhindered and permanent control Of Israeli atomic potentials And Iranian nuclear compounds By an international authority Be allowed by the governments of both nations.

Only so may all be helped, Israelis and Palestinians, And what is more, all people who live In this region occupied by delusion, Side by side yet hostile, And finally ourselves may be helped as well.

پیکر فرهاد - عباس معروفی

 

  

سخت بود که تمامش کنی بس که به هم بافته بود. تعجب می کنم که چطور توانستم همچین کتاب بی سرو ته و هذیانی را که حتی خود نویسنده اش نفهمیده چی نوشته تمام کنم. شاید همه اش به این امید بود که جایی در کتاب نکته ای پیدا شود که به من ثابت کند که کتاب به این چرندی هم نیست. من مخالف هذیان نویسی نیستم اما دو سه صفحه آن هم برای مصرف شخصی کافی است نه اینکه با صد و سی چهل صفحه کتاب خواننده ای را که به اعتماد سایر آثارت به سراغت آمده معطل خودت کنی و بعد هم بگویی که کتاب را از سر بی طرحی نوشته ای. 

 

کلا نباید خیلی دور و ور شاهکارها پلکید. بوف کور شاهکاری است که هدایت هم نمی تواند شبیه اش را یا معادلش را بیافریند. اینکه آدمی آنقدر جو برش دارد که فکر کند می تواند بر آن ادامه بنویسد از سر همان هذیان است. از همه ی اینها که بگذریم من مانده ام که این بنیاد ادبی آلمانی این جایزه ی ادبی را روی چه حسابی به این کتاب که حتی خواننده ی وطنی هم آن را جز کاریکاتوری از بوف کور نمی داند داده است؟  این هم از جایزه های همه روزه است لابد تا خرجی نویسنده ی اپوزیسیون روی زمین نماند.

 

اینها را که همه گفتم این نیست که نویسنده چیزهایی را در این کتاب خوب نگفته است، موضوع این است که این چیزها جایشان اینجا نیست. این چیزها تکه پاره هایی هستند که زورکی به این نوشته که نمی شود داستانش خواند وصله شده اند. عباس معروفی نویسنده ی خوبی است اما متاسفانه نه آنقدر که خودش فکر می کند. نه آنقدر که به خودش جرات بدهد جلد دوم بوف کور را بنویسد آن هم با هذیان های سیاسی شده. یا حتی نه آنقدر که فکر کند می تواند با داستانی اثیری بر بوف کور تحشیه بنویسد و سعی کند نمادهایش را برای دیگران توضیح دهد.

عقاید یک دلقک - هاینریش بل - ت: محمد اسماعیل زاده

 

 

 

اگر از من بپرسی می گویم خیلی خوب نوشته شده، خیلی عالی، نه اینکه فکر کنی داستان پرحادثه ای را تعریف می کند که نمی گذارد از جایت جم بخوری، روایت همه اش خودگویی چندساعته ی یک نفر است که همت می کند و برایت نه تنها سرگذشت خود که بسیاری دیگر را هم می گوید و بیشتر از این شاید سرنوشت یک ملت را در یک دوره ی زمانیش و بعد که بخواهی یک قدم جلوتر بروی می بینی که سرنوشت آدمی را گفته است. مگر این خصوصیت ادبیات خوب نیست؟ اینکه تو را در یک نفر و یک زمان و یک کشور نگاه ندارد؟ اینکه تو را از زمان و مکان عبور دهد؟ 

 

این روایت از یک سرگذشت سه ساعته زیباست، خیلی زیباست. روان؟ نه روان نیست، حداقلش تا نیمه ی اول کتاب این را حس نمی کنی. چند چیز این روانی را مختل می کنند، یکی اینکه روایت بیشتر خودگویی است و نقل قول یا گفتگو در آن نقش بسیار کمی دارد. دیگر اینکه المان های تاریخی در آن بسیارند. نویسنده آلمان بعد از جنگ را نوشته است با ا شاره ی مدام به وضعیت سیاسی و اجتماعیش و اگر تو تاریخ این دوره ی آلمان را ندانی نام ها گیجت خواهند کرد. شاید بخشی از این گناه به گردن مترجم باشد. ترجمه اش خوب است اما ظاهرا به خودش برای اینکه کتاب را برای خواننده ی ایرانی خواندنی کند چندان زحمتی نداده است. زیرنویس هایش که با بدسلیقگی ته نویس انتهای فصل شده اند چنان مختصر و بی فایده اند که بعد از یکی دو فصل بی خیالشان می شوی. جالب این بود که در یکی از این زیرنویس های نیم خطی خواننده را به زیرنویس فصل دیگری ارجاع داده بود. زیرنویس های اساسی و مهم برای درک مطلب را نباید در انتهای فصل گذاشت. صرفا چیزهایی را باید انتهای فصل گذاشت که برای اطلاعات بیشتر خواننده آمده اند.

  

همانطور که گفتم می توان داستان را قصه ی تلخ تنهایی یک دلقک در آلمان بعد از جنگ دوم دانست اما این برازنده ی داستان نیست. داستان داستان یک بیگانه ی دیگر است در جامعه ی کسانی که با هم بیگانه نیستند. قصه قصه ی انسانی متفاوت است، یک بیگانه ی دیگر، چقدر توی این کتاب ها بیگانه هست، نه؟ نه حالا که نگاه می کنم می بینم که تعداد این کتابها آنقدرها هم نیست نسبت به سایر کتابها. به هر حال قصه روایت کسی است که به روش خود بر جامعه شوریده است. آن دلقکی که در کتاب تصویر می شود منتقدی بی پرواست که از کودکی اش به همین بی پروایی انتقاد کرده است و در انتقاد از هیچکس و هیچ چیز تردید نمی کند. جاهایی کسانی او را با کالفیلد سلینجر مقایسه می کنند که اکنون بزرگ و بالغ شده است. من نمی دانم که آیا کالفیلد وقتی به دنیای مزخرف بزرگسالی پا می گذاشت همین می شد یا مثل بقیه می شد. به هر حال او اما منتقدی متین و منطقی است که بر علیه دورویی، این رفتار غالب و ضروری بشری، می شورد. هیچکس از نقد او در امان نمی ماند: نازی، سوسیالیست، کاتولیک، پروتستان، آتئیست، پدر، مادر، برادر،همسر... همه آماج حمله اند. 

 

بگذارید اول از همسر بگویم، همسر، ماری، اولین و تنها عشق او که با کمال خیانت، آری این همان چیزی است که او اسمش را می گذارد، بعد از چندین سال همسری و ادعاهای آنچنان، او را ترک می کند و با کسی دیگر روی هم می ریزد، اما این مطلب مهم داستان نیست، مطلب مهم این است که این را به بهانه ی اخلاق انجام می دهد، به بهانه ی دین و این برای هانس شنیر ما باور کردنی نیست. البته او آنقدر عاشق ماری هست که با مقصر دانستن دیگران سعی کند او را برائت کند اما خودش هم می داند که چندان موفق نیست. این کسی که او را به این حال نزار انداخته است همکنون در ماه عسل رمی اش شاید از خدمت خداوندش لذت هم ببرد. شاید برای تبرک به محضر پاپ هم مشرف شود. این همسر فراری اکنون در عقد یک مقام بالای کلیساست که در نوجوانی به او نرد عشق می باخته است، به خاطر خداوند! او به همین دلیل است که همکنون مشغول زناست؟ شاید نه، شاید ماری خودش رفته باشد، شاید اصلا از اولش هم برای فرار از خانه ی محقر پدری به او پیوسته باشد. این ها را من می گویم اما بعید است هانس، دلقک قصه، حاضر باشد حتی بشنودشان. یکی از نقاط مقابل این ماجرا در کتاب قصه ی هاینریش بلل (نویسنده؟) کشیش است که با دختری فرار کرده است و مغضوب کلیساست.   

 

مادر و بعد پدر بخش عمده ای از کتاب را به اشغال خود در آورده اند، دورویان سرمایه داری که از فداکردن تنها دخترشان، هنریته، در راه موفقیت هراسی ندارند، بیشرمانه دروغ می گویند، خست می ورزند،‌تظاهر می کنند، خیانت می ورزند، به قدرت چنگ می زنند، کودکانشان را گرسنه نگاه می دارند اما خودشان در شبستان کالباس سق می زنند. نهادهای خیریه راه می اندازند و صلح را تبلیغ می کنند تا بگویند جنگ را تبلیغ نکرده اند. مادر و پدری که هانس خیلی وقت پیش عطایشان را به لقایشان بخشیده است. از وقتی که ماری را پیدا کرده است.  

 

هانس دلقک است، این دلقکی مفهومش فقط خنداندن نیست، او متفکری منتقد و کتابخوان است که به مثل دیگران بودن پشت پا زده است. این دلقک بودن برایش داشتن یک ماسک است که شاید چهره ی واقعی او باشد. یک ماسک ضحیم که به او اجازه می دهد بیگانگی اش را فریاد زند. هانس از زندگیش توقع زیادی ندارد، او حتی یک سکه ی یک مارکیش را هم نمی خواهد، او همین را می خواهد که هست اما او هم مثل همه ی بیگانه ها (مثلا از نوع کامویی اش) از دست جامعه جان سالم بدر نمی برد. همانطور که قبلا همین جا گفته بودم این نیست که تو از جامعه بیگانه شوی و او کاری به کارت نداشته باشد، نه، اصلا اینطور نیست،‌ جامعه بنا بر قانونی نانوشته بیگانه ها را، متفاوت ها را، مجازات می کند، از هر راهی که بتواند و این همان بلایی است که سر دلقک داستان ما می آید. همه او را مجازات می کنند، همه و هیچکس برای او باقی نمی ماند.

  

از نمادهای کتاب یکی این است که هانس از پشت تلفن بوها را حس می کند. شاید (من وقتی از نمادها می گویم فکر می کنم "شاید" گفتن بهتر باشد) برای اینکه بگوید شامه ی او برای دریافتن درون دیگران، پشت پرده های دورویی آنها بسیار قوی است. او حتی گنج درون دورانداخته شده ها را (منشی خوابگاه برادرش) هم می تواند از پشت تلفن دریابد. همین است شاید که او را بیگانه کرده است؟ شاید هم نهُ باید چیز بیشتری باشد تا تو را بیگانه کند. سفرهای مدام او هم شاید از دیگر نمادهای کتاب باشد. این یک جانماندن ها، این همه جا بودن ها، این همه را دیدن هاست که او را با دیگران متفاوت کرده است. او تن به یک جاماندن و گندیدن نمی دهد. ا

 

ریش درون

این روزها زخم عمیقی قلبم را خونین می کند که شاید فقط نوشتن بتواند اندکی تسکینش دهد. فضای پست و حقیر و ضد انسانی رسانه ای و غربی در برابر حمله ی آن سرباز آمریکایی کثیف و نژادپرست که به قتل 17 انسان بیگناه در افغانستان دست زده تمام وجودم را به رعشه می آورد و تنم را هر ساعت می لرزاند. اینکه همدستان بی هویت و رذلش همکنون آزادانه می گردند، اینکه افکار عمومی این کشورهای مدعی دروغگو نسبت به این جنایت علیه بشریت حرفی نمی زند، اینکه وقتی رسانه های غربی و حتی رسانه های فارسی خارج از کشور (که آنها هم غربی هستند) را باز بکنی فقط از کشته شدن آن سه کودک یهودی در فرانسه می شنوی و از این چندین کودکی که در افغانستان کشته شده اند چیزی نمی شنوی. اینکه این جنایتکار علیه هویت انسانی قبل از این اقدام بهترین وکیل جنایتکاران را اجیر کرده و سیستم فاسد قضایی آمریکا هم به او اجازه می دهد که محاکمه اش را آنقدر ادامه دهد تا کل ماجرا لوث شود. مثل آن سرباز قاتل آمریکایی که اخیرا تبرئه شد تمام وجودم را از شرم و خشم به لرزه در می آورد. اینکه همه ی مدافعین حقوق بشر ایرانی که خرجشان را از هدایای غربی در می آورند اکنون خفه خون گرفته اند. این چند روز تمام وجودم درد می کند، قلبم پر از زخم کودکان افغانی است.