فردریک نیچه فیلسوف فرهنگ - فردریک کاپلستون - ت: بهبهانی - حلبی

 

 

کتاب خوبی است که فردریکی درباره ی فردریکی دیگر نوشته است. این کتاب در دو بخش است، بخش اول اصل کتابی است که کاپلستون در بحبوحه ی جنگ دوم جهانی دربارهی نیچه (که آن موقع به دلیل ظهور هیتلر مورد توجه بیشتری بوده) نوشته شده است و بخش دوم مقالات کاپلستون است در واکاوی بیشتر موضوع و پاسخ به منتقدان کتاب که تا 22 سال بعد از انتشار کتاب نوشته شده اند. مقایسه ی این مقالات با برخوردهای نویسنده در متن اصلی کتاب نشان می دهد که نظرات نویسنده در این فاصله بالغ و بالغتر شده اند. اگرچه در عین حال زبان او غامض تر و نثرش دشوارتر گردیده است. 

 

نویسنده کشیشی کاتولیک است و  در عین حال یکی از بزرگترین تاریخ دانان فلسفه. به همین دلیل است که متن های کتاب را می توان به دو بخش تقسیم نمود. یکی بخشی که مربوط به کاپلستون تاریخ نگار است که بسیار خواندنی است و دیگری که مربوط به کشیش است که به راحتی می توان از آن گذر کرد. اینجا جایی است که خداوند متعال به داد این کشیش می رسد تا بتواند با دستگیریش پشت آرای ضد دین نیچه را به خاک بمالد.  

 

ترجمه خوب است اگرچه در آن ناهمگونی هایی در انتخاب کلمات دیده می شود که احتمالا حاصل ناهماهنگی بین دو مترجم است. تعداد زیاد پانویس ها اولش چشم آدم را می زند اما وقتی به آنها عادت کنی می بینی که به فهم مطلب کمک می کنند.  

  

زندگی نیچه

فرزند اول خانواده است. متولد 1844. پدرش و پدربزرگ مادرش کشیشند. پدر پس از اختلال حواس به دلیل عارضه ای مغزی وقتی که او 4-5 سال دارد می میرد. در دوران مدرسه بسیار موقر و مبادی آداب و تابع قانون است. در 14 سالگی از مدرسه ی معتبری بورس تحصیلی می گیرد. از همان دوران تحت تاثیر برخی اساتیدش به مسیحیت بدبین می شود. در ریاضیات ضعیف است. در زبان های یونانی، آلمانی، و لاتین و فهم کتاب مقدس سرآمد است. به افلاطون و اشیل علاقه مند است. از شعر و موسیقی لذت می برد. با دوستانش انجمن ادبی جرمانیا را در مدرسه انجام می دهد. اینجا دو تا دوست صمیمی دارد، جرسدرف و پاول دوسن یعنی کسی که با او بن می رود تا وارد دانشگاه شود. به زودی از عیاشی های دیگران خسته می شود و از آنها کنار می کشد. این دوره ای است که کارل یاسپرس آن را نتیجه ی دریافت ناخودآگاه نیچه از استعداد خاص خود می داند. در دانشگاه الهیات و زبان شناسی می خواند و بزودی اولی را کنار می گذارد. استاد مورد علاقه اش ریتشال است که وقتی به لایپزیک می رود نیچه هم پی اش می رود. او در بن هنوز هم اندکی به مسیجیت اعتقاد دارد اما این به دور از شک و اضطراب نیست. برای خواهرش می نویسد :"این ها هستند روش هایی که بزرگان خاطرنشان کرده اند: اگر طالب آرامش روح و خوشحالی هستی اعتقاد داشته باش، ولی اگر طالب حقیقت هستی وارسی کن!" و البته معلوم است که نیچه نهایتا کدام را انتخاب می کند.

در 1865 در لایپزیک با "جهان چون اراده و تصور" شوپنهاور آشنا شد و مجذوب عقاید او شد و بیزاری او از ایمان مسیحی تکمیل شد. نیچه در این دوره خوشبخت و دانشجویی موفق است و سه چیز مایه ی شادمانیش:"شوپنهاور من، موسیقی شومان و قدم زدن در تنهایی." شوق به نوشتن در این دوره در او پدیدار می شود. اینجاست که یکی از معدود و البته بهترین دوستانش یعنی اروین رد را می یابد. دوستی بسیار محبوب که برای مدتها هست اما مثل بقیه ی دوستی های نیچه نهایتا بسیار نمی پاید. در 1867 با وجود ضعف بینایی به سربازی می رود و به قول خودش "می آموزد که طبیعت و سرشت خود را بشناسد...و به دیگران چه چیزی را یاد بدهد." از اسب سقوط می کند و و باز برای تحصیل به لایپزیک بر می گردد و اینجاست که مفتون موسیقی واگنر می شود. بعد او را در منزل خواهرش ملاقات می کند. نیچه در 24 سالگی به درخواست استادش ریتشال استاد دانشگاه بال می شود. اولین کلاسش "هومر و زبان شناسی کلاسیک" است. کلاسهایش پر هیجانند و دانشجویانش کوشا. در این دوره مهمان مدام واگنر و همسرش کوزیماست. شیفته ی واگنر است. در جنگ پروس و فرانسه در انتقال بیمارن مشغول خدمت می شود و از همان جا اسهال و دیفتری می گیرد. این آغاز بیماری های جسمی اوست. برای معالجه به لوگانو می رود. بعد از دوماه به بال بر می گردد و تدریس تولد "تراژدی" را شروع می کند. موضوعی که فرهنگ دیونوسوسی پیش از سقراط را به فرهنگ بعد از او برتر می داند. واگنر از آن استقبال می کند اما دیگران نه، حتی ریتشال. رد از او در برابر جزوه ی ناسزا آمیزی که بر ضد کتاب منتشر می شود از دوستش نیچه دفاع می کند. اینجا او در به دست آوردن شهرت عام به سختی شکست می خورد. واگنر به بایروت می رود و این او را بیشتر ناراحت می کند و حسرت روزهای خوشش با واگنر و همسرش را به دلش می گذارد. به هر حال در این دوره مورد احترام همکارانش است. بین 1873-76 چند مقاله منتشر می کند یکی با عنوان "دیوید اشتراوس، اعتراف گر و نویسنده" که بیانگر صد ذوق و فرهنگ بودن آلمان هاست و اشتراوس را مظهر بی ذوقی آلمانیان می داند. دومی درباره ی "کاربرد درست و نادرست تاریخ" است که بیانگر مخالفت او با علم پرستی است:"ما باید به تاریخ همان اندازه خدمت کنیم که تاریخ به زندگانی ما خدمت می کند." سومی "شوپنهاور مربی" است که در مقایسه او با قیلسوفان دانشگاهی (همان کسانی که شوپنهاور به استهزا می گیردشان) است. و چهارمی "ریچارد واگنر در بایروت" مدیحه ای است از او. به هر حال در همین دوره است که اندک اندک نیچه از واگنر فاصله می گیرد. در واقع مرز این فاصله گرفتن انتشار پارسیفال است که از نظر نیچه نشان فاصله گرفتن واگنر از باززرایی فرهنگ یونان و سر تعظیم فرو آوردن او دربرابر صلیب مسیحیت است.

در این هنگام دوره ای دیگر در فکر نیچه است. او به فلسفه ی سقراط بیشتر اهمیت می دهد و به قول خودش از دوره ی دیونوسوسی به دوره ی آپولونی می آید و همین دوره است که او "انسان، همه انسان"، "طلوع روز" و "خردمندی شادمانه" را می نویسد. به دلیل بیماری مرخصی یکساله می گیرد و به ناپل می رود و به اتفاق آلفرد برنر و دکتر پل روئه ی یهودی نزد فرولین فن مایزنبوگ زندگی می کند. ریچارد واگنر ضد یهودی او را بر ضد پل روئه می انگیزاند اما نیچه به او توجهی ندارد. این سه نفر دوران خوشی را با هم داشته اند. فرولین فن ماینبوگ این را می گوید:"نیچه تجسمی از ظرافت و مهربانی بود! چقدر طبیعت نیک و ساده ی او با عقل و هوش ویرانگرش در تضاد بود! چقدر خوب می دانست که چگونه شاد باشد..." برای مداوا از ناپل به روزنلویی و بعد به بال می رود. در این دوره که او همچنان در دوره ی سقراطی است کتاب "انسان، همه انسان" را می نویسد که شامل افکار پراکنده ی اوست. وضع مجازیش بدتر می شود و از استادی استعفا می دهد و با مستمری که برایش تعیین می شود به انگادین می رود و کمی که بهتر می شود روی قسمت دوم "انسان، همه انسان" کار می کند. سال 1879 آن را منتشر می کند. حالش بدتر می شود و انتظار مرگ را می کشد. زمستان سختی را با مادر و خواهرش می گذراند اما بهتر می شود و در بهار 1880 نزد مریدش پیتر گاست می رود. بعد به جنوا می رود "طلوع روز"را در 1881 منتشر می کند و یه قول خودش "با این کتاب مبارزه اش را بر ضد اخلاق شروع می کند." حالا دیگر حتی رد دوست صمیمیش هم علاقه ای نشان نمی دهدو در همین دوره است که اندیشه ی بازگشت ادواری به ذهنش خطور می کند. در پاییز 1881 حالش بهتر می شود و اپرای کارمن را می بیند و بهترین اپرایش می خواند. بعد به مسینا و بعد به دلیل باد شدید به رم می رود و از طریق خانم فرولین فن مایزنبوگ با دختری روسی به نام لو سالومه آشنا می شود. به سالومه پیشنهاد ازدواج می دهد که مانند پیشنهاد قبلیش در 1875 به یک خانم زیبای هلندی با جواب رد مواجه می شود. پس از این جواب رد نیچه گمان می برد که دکتر روئه و لو سالومه بر ضد او تبانی کرده اند و خواهر ضد یهودی او الیزابت هم آتش بیار این گمان می شود. این موجب می شود که به اوربکز درددل کند که توسط همه مورد خیانت قرار گرفته است و وارد یک تنهایی کامل شده است.

حال نیچه وارد دوره ی فیلسوفی و پیامبری خود می شود. زمستان 1882-83 را در هوای بد خلیج راپولو می گذراند و همین زمان است که "زرتشت شریف و باشکوه" او متولد می شود. در نخستین بخش کتاب او ابرمرد را آموزش می دهد. قسمت دوم در 1883 در سوییس نوشته می شود. در پاییز به آلمان می رود و خواهرش الیزابت به یک ضد سامی مشهور آقای فورستر ازدواح می کند و به پاراگوئه می رود و همین نیچه را که مخالف یهودی ستیزی است آشفته می کند. به نیس می رود و قسمت سوم زرتشت را اوائل سال 1884 منتشر می کند. و در ان به بازگشت ابدی می پردازد. به ونیز  نزد پیتر گاست می رود. هاینریش فن اشتاین جوانی علاقه مند به سراغش می آید و از او می خواهد که به بایروت برود و پارسیفال واگنر را گوش دهد. خواهرش را برای شش هفته در زوریخ می بیند و راضی و شاد است. همانجا قسمت چهارم زرتشت را شروع می کند و در مانتون و نیس ادامه اش می دهد. کتاب فروش ناچیزی می کند. او فکر ادامه ی کتاب را کنار می گذارد و می گوید :"از این پس، من سخن خواهم گفت، نه زرتشت." در نیس روشنفکری آلمانی به نام پل لانتزکی که زرتشت را خوانده به قول نیچه به عنوان اولین کس او را استاد خطاب می کند و پس از ملاقات با او می گوید:"چه تصور غلطی می توان از آثار شما درباره ی شخص شما به دست آورد."

در 1885 در ونیز خواهرش به او اصرار می کند که به دانشگاه برگردد اما نیچی معتقد است که که جوانان احمقند و استادان احمق تر و دانشگاه های آلمان او را از خود می رانند. به فلورانس و بعد به نیس می رود و یادداشت های پراکنده ی خود را به نام "فراسوی نیکی و بدی، پیش درآمدی به فلسفه ی آینده" منتشر می کند. این مقدمه ای بود بر کتابی که در هنگام زندگیش تمام نشد و بعد یادداشت های مرتبط به آن تحت عنوان "میل به قدرت" منتشر شد. بهار 1886 در ونیز بود. براب مذاکره با ناشرش به آلمان رفت و در لایپزیک رد را دید البته بدون صمیمت قبلی. نیچه معتقد بود که این تاثیر آب و هواست که رد را به صورت موجودی عبوس و بدخو در آورده است. نیچه به لایپزیک رفت و از مادرش به دلیل اینکه کتابهایش را خوانده بود دلگیر شد. به روتا و بعد به نیس رفت و شروع به خواندن آثار بودلر ، پل بورژه، موپاسان، و داستایوفسکی کرد. در مونت کارلو پیش درآمد پارسیفال را گوش داد و گفت:"من به واگنر عشق می ورزیدم و هنوز هم عاشق او هستم." دوستی هایش کم و کمتر شد و این مسلما برایش دل انگیز نبود چنانکه به خواهرش نوشت "یک مرد متفکر و عمیق احتیاج به دوستانی دارد وگرنه باید خدایی باشد. و من نه خدایی دارم و نه دوستی." با رد به همزده بود و در سوییس خبر مرگ هاینریش فن اشتاین سی ساله را شنید و به قول خودش "ذخیره ی آینده" ی خود را از دست داد. قرص های آرام بخش مثل کلورال مصزف می کرد. کتابی در حمله به واگنر تحت عنوان "قضیه ی واگنر" نوشت. او به پیترگاست می نویسد که به نحو نامتعادلی به انتقام جویی علاقه مند است. بعد از این کتاب به نوشتن مسیح ستیز پرداخت. در این دوره خودنمایی های بسیاری دارد مثل "چرا من اینقدر عاقلم"و .... بعد "نیچه در برابر واگنر" را نوشت و در سال 1889 دیوانه شد. نام خود را فردیناندو دولسپس یا مصلوب می خواند و به مردم تورن می گفت که خداست. پولهایش را بر باد می داد. نیچه خانه نشین شد و بهد مادرش او را به خانه خود در نومبرگ برد. پس از مرگ مادرش خواهرش که شوهرش مرده بود و از پاراگوئه برگشته بود نیچه را به منزل جدیدش در وایمار برد. نیچه بهبود نیافت. هنوز وقتی تصویر واگنر را می دید می گفت م"من او را دوست دارم." وقتی خواهرش می گریست به او می گفت "الیزابت چرا گریه می کنی؟ مگر ما خوشبخت نیستیم؟" هنوز با عیادت کنندگانی مثل پیتر گاست صحبت می کرد. در بیست و پنج اوت 1900 بر اثر ذات الریه درگذشت. در روکن دفن شد و پیترگاست باوفاترین دوستش بر سر مزارش مرثیه ای خواند

آروم

مدتهاست که آرومم. یه آرامش عجیب. مرگبار؟ نه! زنده. نمی تونم بگم آرامشی شاد. ولی غمبار هم نیست. آرامشی مثل اینکه خودت رو از بازی بیرون کشیده باشی و از بیرون نگاش کنی. یا اینکه وسط بازی باشی اما برد و باخت برات مهم نباشه. یا اینکه وسط بازی باشی و بازی نکنی. یا اینکه بازی خودت رو بکنی و ایمان داشته باشی که بالاخزه برنده می شی. ولی ندونی کی موقع برنده شدنه. صرفا حس کنی چاره ای نداری که بازیت رو ادامه بدی و همه ش منتظری که موقعش برسه. ایمان داشته باشی که موقعش می رسه و همین آرومت کنه. می بینی که مفهوم این آرامش شادی نیست، بلکه صرفا ایمانه.

چه دانم های بــسیارست لیکن ...

چه دانستم که این سودا، مرا زین سان کندمجنون؟

دلم را دوزخی سازد، دو چـشمم را کنــــد جیحــــون؟
چه دانستــم که سیلابـی مـــرا ناگاه بــربایـــد
چـــو کشتی‌ام درانـــدازد میان قلــزم پـــر خــــون؟
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافــد
که هــر تخته فـــرو ریـزد ز گـردش های گوناگــــون؟
نهنگی هـم بــر آرد ســر، خــورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان، شـــود بی آب چـون هامــــون؟
شکافـد نیز آن هامــون نهنگ بحــر فـــرسا را
کشـــد در قعـر ناگاهان، بدست قهـــر چــون قـارون؟
چــو این تبدیل ها آمــد نه هامون مانـد و نـه دریا
چه دانم من دگر چون شد، که چون غرقست در بی‌ چون
چه دانم های بــسیارست لیکــن مـــن نمی‌دانم
که خــوردم از دهان ‌بنــدی در آن دریا کفی افیـــون

کسی که دوستم دارد.

اگه اندازه ی دنیا دلت تنگ و گرفته باشه و مردن بخواد. بعد ببینی یه کتاب داره صدات می کنه  که بری بازش کنی. تو طرفش بری و بازش کنی و این نوشته ها بیاد جلوی چشمت اونوقت راجع به اون چی فکر می کنی؟

 

 

"و ایوب را یاد کن که پروردگارش را به دعا ندا داد که به من رنج رسیده است، حال آنکه تو مهربانترین مهربانانی. سپس دعای او را اجابت کردیم و رنجی را که به او رسیده بود، برطرف کردیم، و خانواده اش را دیگر بار به او بخشیدیم و همانند آنان را با آنان؛ که رحمتی از جانب ما بود، و پندی برای عبادت پیشگان. 

و اسماعیل و ادریس و ذوالکفل را یاد کن که همگی از شکیبایان بودند. و آنان را در جوار رحمت خویش درآوردیم؛ که آنان از شایستگانند. 

و یونس را که خشمگنانه به راه خود رفت، و گمان کرد هرگز بر او تنگ نمی گیریم؛ آنگاه در دل تاریکی ندا در داد که خدایی جز تو نیست، پاکا که تویی، من از ستمکاران بودم. آنگاه دعای او را اجابت کردیم و او را از اندوه رهاندیم، و بدینسان مومنان را می رهانیم. 

و زکریا را یاد کن که پروردگارش را به دعا ندا داد که پروردگارا مرا تنها مگذار، حال آنکه تو بهترین بازماندگانی. آنگاه دعای او را اجابت کردیم، و به او یحیی را بخشیدیم و همسرش را برای او شایسته گرداندیم؛ اینان به نیکوکاری می شتافتند، و ما را از روی بیم و امید می خواندند، و در برابر ما فروتن بودند." 

 

انبیا 83-90

فمینیسم، از واتکینز، رودریگز، اروئدا ت: زیبا جلالی

 اگر چیزی باعث شود که وقت بگذاری و این کتاب را تمام کنی یکی این است که فمینیسم موضوع مهمی است دیگری اینکه خیلی طول نمی کشد که بخوانیش وگرنه نه متن کتاب، نه تصاویرش، نه کیفیت چاپش و نه ترجمه اش ارزش چندانی دارند.  این معنایش این نیست که از کتاب چیزی یاد نمی گیری ولی آنقدر قاطی پاتی آنهم با کلی اسم چند کلمه ای است که حرفهایشان در کنار تصاویر بی ربط نشسته است که این چیزهایی هم که یاد می گیری خیلی احساس خوبی بهت نمی دهند. به نظر من بهتر بود همه ی تصاویر کتاب حذف می شد، شخصیت- و نام-محوری کتاب دور انداخته می شد و بیشتر جنبش-محور می شد و یک جزوه ی  بیست  سی صفحه ای از آن بیرون آورده می شد تا خواندنش قابل تحمل می شد.

ناطور دشت - دیوید سلینجر - ترجمه احمد کریمی

 

ترجمه ی عنوان "Catcher in the Rye" سخت است. Catcher در انگلیسی معنایش کسی است که می گیرد و متداولترش کسی است که توپ را در بازی بیس بال می گیرد. Rye  هم مزرعه ی غلات است. عنوان از آنجا آمده است که هولدن، قهرمان تازه پا به جوانی گذاشته ی داستان دوست دارد کارش این باشد که کودکانی را که در مزرعه هستند و مشغول بازیند بپاید و وقتی می بیند نزدیک پرتگاه می شوند بگیردشان تا سقوط نکنند. این را از یک شعر ترانه که بعد می فهمد اشتباه هم شنیده اش است گرفته است ('If a body catch a body comin' through the rye')  همین است که آرزو می کند بتواند کسانی را که بر دیوارهای مدرسه "دهنتو ..." می نویسند به وضعی فجیع بکشد و همه ی سعیش این است که آن را از دیوارها ی زندگی پاک کند. نمی دانم شاید "ناطور دشت" واقعا زیباترین ترجمه ی این عنوان باشد اما برعکس متن زبان اصلی اجازه نمی دهد تا خواننده ارتباط آن را با این آرزوی هولدن بلافاصله دریابد. در نظر داشته باشیم که Catcher کلمه ای امروزی در انگلیسی است اما "ناطور" کلمه ای نسبتا ورافتاده از فارسی است. همچنین در نظر بگیریم که در متن انگلیسی عین این کلمات Catch و Rye  در ترانه ای که هولدن دوستش دارد حضور دارند ('If a body catch a body comin' through the rye') اما در متن فارسی  "گرفتن" و "مزرعه" به جای آنها نشسته اند که هیچکدام مطابق عنوان "ناطور دشت" نیستند. به نظر می آید بیشتر ملاحظات زیبایی شناسانه منجر به این انتخاب شده است ولی گویا مترجم تعهدی به اصالت عنوانی که نویسنده  برای این اثر جهانی انتخاب کرده نداشته است. کل ترجمه اکثرا روان است و بد نیست اگرچه جاهای زبادی برای غر زدن هم هست خصوصا آنجا که فیبی از فعل جمع برای برادرش استفاده می کند حسابی تو ذوق خواننده می زند. نمی دانم چه چیزی مترجم را به این نتیجه رسانده است که you را در این بخش به "شما" ترجمه کند و نه به "تو" . جاهایی هم مترجم معادل مناسب برنگزیده یا اینکه در دو جای مختلف دو کلمه را به عنوان معادل برگزیده. اینکه درباره ی اسامی و محل های ناآشنا توضیح داده خوب است.  

 

کتاب شرح یک دوره ی انتقالی از کودکی به بزرگسالی است. شرح دوره ی بلوغ یک نوجوان که البته با نوجوان های دیگر متفاوت است. تفاوت اصلی او این است که همه ی چیزهای اطرافش مزخرفند. البته همه ی چیزهایی که به بزرگسالی بر می گردند. دروغ، دورویی، انحراف و هزار چیز دیگر که هولدن لیست بلندبالایی از آنها دارد. این مفهمومش این نیست که او خودش این کارها را نمی کند. او مست می کند، دروغ می گوید، تا نزدیکی فاحشه ها می رود، دیگران را آزار می دهد و شاید همین هاست که باعث شود که بخواهد مواظب کودکی دیگران باشد تا ان را از دست ندهند.   

 

هولدن تنهاست و تنهاییش زاده ی بیرون نیست، تنهایی او از درون خودش، از مزخرف دیدن دیگران می آید. از اینکه حس می کند متعلق به سمت دیگری از جهان است، وقتی که بخواهد دیگرانی در کنارش حضور می یابند اما او خود همه را می راند. البته از نظر او این همه لیاقت آن را دارند که رانده شوند چون واقعا ارزشش را ندارند. حتی وقتی سراغ محبوبترین هایشان، معلم انگلیسی خوش خلقش، هم می رود جز بزرگسالی  با انحراف جنسی  (البته خود هولدن هم در این رابطه به اطمینانی نمی رسد) کسی را پیدا نمی کند. او تنهاییش را آگاهانه می پسندد. حتی ترجیح می دهد خود را به کر و لالی بزند تا این تنهایی را به نهایت خودش برساند. او تنهایی است که دنیا در شکمش گلوله خالی کرده است تا در بی کسی بمیرد. تنهایی که از دنیای زیبای کودکی بیرونش کرده اند و در این دنیای بزرگسالان بیگانه است.

  

فیبی بعد از هولدن کلیدی ترین شخصیت داستان است. یکی از زیباترین تصویرسازی های نویسنده توصیف فیبی است از زبان هولدن که قادر است تمام معصومیتی را که در او می بیند در جملاتی ساده و عالی به خواننده نشان دهد. کلیدی بودن فیبی به این دلیل است که شاید اولین کسی باشد که به عنوان یک شخصیت قابل قبول از نظر هولدن او را زیر سوال می برد. او سعی می کند به هولدن نشان دهد که مشکل او مزخرف بودن دیگران نیست، مشکل از درون خود او برمی خیزد. مسئله واقعا این نیست که خیلی چیزها از نظر هولدن منفورند مشکل این است که "همه چیز" برای او غیر دوست داشتنی است. از نظر او چنان که فیبی مجبورش می کند که بگویدچیزهای زیادی نیستند که از نظر او خوبند و مزخرف نیستند: الی برادرش که سرطان گرفته و مرده، فیبی که کودکی معصوم و نیالوده است، همکلاسی ای که چند سال  پیش برای اینکه به او تجاوز نکنند خودکشی کرده، و دو راهبه ی آموزگار که با آنها صبحانه خورده است.  خلاصه اینکه او که دارد از کودکی گذار می کند وحشت زده است. فیبی است که برای اولین بار به او می گوید که در آن شعر کذایی کسی دیگر را نمی گیرد (Catch) بلکه او را ملاقات (meet) می کند.

 

این وحشت زدگی از گذار از کودکی است که زیباترین نمادهای رمان را می سازد. یکی از این رمانها موزه ی تاریخ طبیعی است که همه چیز  (یعنی زمان) در آن ثابت شده است تا تغییر نکند از پرنده های خشک شده گرفته تا مصری های مومیایی شده. دیگر نماد شاید مرغابی های دریاچه باشند که وقتی آب یخ می زند می روند اما بهار بعد باز می گردند، آنها هیچ وقت برای همیشه نمی روند و همیشه می توان به بازگشت آنها امید داشت. نماد دیگر کلاه شکاری است که نماد catcher بودن  و نجات بخشی است. همان آرزویی که هولدن دارد اما زمانی می رسد که فیبی این کلاه را برسر می گذارد و در موزه ی تاریخ طبیعی می آید تا او را از فروافتادن نجات دهد.  اهمیت جین دختری که هولدن ظاهرا دوستش دارد را نباید در داستان کم دانست. جین شاید منشا این باشد که  او خوابگاه را زودهنگام ترک می کند و در همه ی داستان هم حضور دارد. جین دختری است که در بازی چکرز شاه هایش را در عقب نگاه می دارد. شاید این نشانه ای باشد بر این که جین در تلاش است کودکیش را حفظ کند. حتی هولدن مشکوک بوده است که ناپدریش به او چشم داده باشد. اما دیگر اطمینانی به او هم نیست که هنوز هم شاه هایش را در عقب نگاه دارد. شاید این منشا تردید اوست در تماس گرفتن با او. اینکه جین احتمالا کودکیش را در ارتباط با هم اتاقی هولدن از دست داده باشد.

 

کتاب به نحوی اتوبیوگرافی نویسنده اش است. سلینجر بوده که نمره هایش بد بوده اند و از مدرسه اخراج شده، مسئول تیم شمشیربازی مدرسه شان بوده، پدر و مادرش دو مذهب مختلف داشته اند، هیچوقت اجازه نداده کسی شاهکارش را به هالیوود ببرد تا به قولی " خودش تنها کسی باشد که نقش هولدن را بازی کرده است." کتاب شرح درد بزرگ شدن است. کتاب شرح مرگ کودکی است اما به روش متفاوت از آنچه سنت اگزوپری در "شازده کوچولو" روایت می کند. مرگ کودکی دردناک است اما بخش گریزناپذیری از رشد است. بخشی که نپذیرفتنش هم کمکی به آدمی نمی کند و او را صرفا به سردرگمی و تنهایی می کشاند یعنی همان چیزهایی که در کودکی نیستند و در بزرگسالی هستند.  

 

کتاب المان های فرهنگی کاملا غربی دارد که من تعجب می کنم اگر برای خواننده ی ایرانی کاملا قابل تصور و درک باشند. سطحی بودن خیلی از شخصیت های کتاب، که اکثرا مزخرف هم هستند، را می توان همه جای غرب به کرات دید. با توجه به اینکه نوع مزخرفی (Phoniness) آنها به همتایان ایرانی بسیار متفاوت است به نظر من ارتباطی که کتاب با خواننده ی ایرانی برقرار می کند باید ضعیف تر از آنچه باشد که در غرب انجام می دهد. به نظر من از آن کتابهایی است که هر پدر و مادری که فرزند نوجوانی دارند باید بخوانند. 

 

چنانکه نویسنده اشاره می کند کتاب از آنهایی است که خودش هم از آنها خوشش می آید یعنی کتابهایی که یکنواخت نیستند و هر از گاهی می توانند بخندانندت.  

 

دیروز یهویی به این فکر کردم که اسم قهرمان هم حالب است. Holden دو تا معنی داره یکی به معنای دره ی عمیقه و دیگری به مفهوم  نگاه داشته شده (اسم مفعول Hold در انگلیسی کهن). مشخصا اسم هم با اسم کتاب در ارتباط است و هم با واقعیت وجودی هولدن که قصد دارد خود را در کودکیش نگاه دارد. اما اسم فامیل Caulfield به این معنی که برایش پیدا کردم نگاه کنید: 

 

 It would seem that the original meaning of 'Caulfield' was the 'the place where  calves grazed', which was presumably different from where the more mature beasts  spent their time! In Ireland the original name holders prospered being granted  estates in Ulster which had an area of 26000 acres in 1880.

 

Read more: http://www.surnamedb.com/Surname/Caulfield#ixzz1pudAt1I5 

 

می بینید که همان چراگاه گوساله هاست که قرار است  Holden مراقبش باشد.

شراب تلخ

شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش  

که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش 
سماط دهر دون پرور ندارد شهد اسایش  

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش 
بیاور می که نتوان شد ز مکر اسمان ایمن  

به لعب زهره ی چنگی و مریخ سلحشورش  

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار  

که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم 

به شرط انکه ننمایی به کج طبعان دل کورش 

نظرکردن به درویشان منافی بزرگی نیست 

سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش 

کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ  

ولیکن خنده می اید بدین بازوی بی زورش

شوپنهاور - دیدیه رمون - ترجمه بیتا شمسینی

 

 

قبل از اینکه  از او بگویم باید تاکید کنم که شناخت شوپنهاور ضروری است. فلسفه ی بدینانه ی او تئوری لازمی است که مفلوکان (یعنی تمامی انسان ها) به آن نیاز دارند. نه البته همه ی مفلوکان بلکه آنانی که می دانند زندگی فلاکت باری دارند. چه کسی را یارای آوردن ملال به دنیای فلسفه بوده است جز او، این "گربه ی وحشی" دوست داشتنی؟

 

کتاب در دو بخش است. یکی زندگی شوپنهاور و دیگری فلسفه ی او در باب اراده و ملال. من آنچه را که از آن دریافته ام قطعه به قطعه خواهم نوشت، آنچه اینجا می نویسم فقط از کتاب درنیافته ام. نوشتار راسل در تاریخ فلسفه ی غرب ، برنامه رادیویی  In Our Time بی بی سی 4 درباره ی او،  فصل شوپنهاور از کتاب The Philosophy Book: Big Ideas Simply  Explained ، گفتگوی برایان مگی و فردریک کاپلستون درباره ی او همه کمک کرده اند تا اینها را اینگونه بفهمم. این معنایش این است که کتاب به تنهایی برای فهم آنچه درباره ی شوپنهاور می گوید کافی نیست. این معنایش این نیست که کتاب آنقدر  غامض نوشته شده است که از آن لذت نبریم. کتاب کتاب بسیار حوبی است و در حد خودش هم خوب ترجمه شده است. همراهی آن با تصویر و نقاشی آن را بسیار دلپذیر کرده است.

 

خانواده 

 

دیوانگی و جنون در خانواده اش موروثی است. قرار است تاجر شود و پس از مرگ زودهنگام پدر نمی شود و راه به فلسفه می برد. پدر در نوجوانی او را به مدرسه عالم یعنی سیر و سفر در اروپا می برد و او لحظه به لخظه این سفر را می نویسد. با مادر سر نساز دارد و با خواهر نزدیک است.  شاید این مادر است که بی مهریش به پدر تئوری های بدبینانه ی او را درباب زنان را رقم می زند. ارث و میراثی که می برد به او این فرصت را می دهد که بدون اینکه کتابی از او فروش رود زندگی مرفهی را بگذراند.  داغ پدر زندگی اش را تیره و تار می کند.

 

زندگی شخصی 

  

منزوی است و بدسلوک. از بیماری واگیردار وحشت دارد شاید چون نمی خواهد به سرنوشت طاعونی هگل، این رقیب نامطلوب، دچار شود.  از آتش سوزی، بی احتیاطی، بیماری های مقاربتی نیز می ترسد. نگرانی های دیوانه واری همچون ترس از زنده به گور شدن دارد و به خرافات و احضار روح و انرژی درمانی اعتقاد دارد. عاشق دیدن کوه است، کوه هاس سوییس، مون بلان یا همان سپیدکوه.  شوپنهاور شکم پرست است و خوش خوراک. پیرتر که می شود با خودش حرف می زند و به سلام  دیگران اعتنا نمی کند.

 

زنان 

 

زن ستیزش می دانند و ریشه اش را در رفتار مادرش با پدر مجبوبش. از نظر او زنان دارای ذهنی سطحی نگرند، خودآرا و ادایی هستند، ولخرجند، خائنند، بی عدالتند. رابطه ی ثابتی با زنان ندارد. می آیند و می روند. او معتقد است زنان باهوشند اما خردمند نیستند. کمبود عاطفیش را با ارتباط نوشتاری با آدله خواهرش جبران می کند. ظاهرا فقط یک بار عاشق می شود و حوصله ی معشوقش را چنان سر می برد که ترکش می کند. "رابطه ی جنسی را ماده سگی می خواند و آن را همچون رن، این آلت دست شیطان، دشمن شخص می داند." به اینگونه است که زهد را ستایش می کند. عشق را فریب طبیعت می داند و ازدواج را به باد استهزا می گیرد. از نظر او ازدواج دام طبیعت است و به همین دلیل ازدواج نمی کند. نویسنده معتقد است تنش جنسی او منشا دلهره ی دائمی اوست و گرایش او به زهد انتقام از غریزه ای است که ارضا نشده است.  گرایشی بسیار مبهم به همجنس گرایی دارد و حتی زندگی عشقی سه نفره را توصیه می کند.  

 

تاثیر کانت، افلاطون  

 

او برنامه دارد که مبنای فلسفه اش را بر ترکیبی از کانت و افلاطون بگذارد. در کل نظریه ی شناخت کانت مبنی بر تمایز بنیادین بین پدیدار (Phenomenal) و شی فی نفسه یا اسمی (Nominal) را می پذیرد. این فلسفه می گوید که چهان عینی که ما می شناسیم ربطی به ذات چیزها (این کلمه ی چیزها چقدر بهتر از اشیاست، می بینی؟) ندارد. بعدا شی فی نفسه را حذف می کند و به جای آن اراده (The Will) را می نشاند.  او "ایده"ی افلاطونی را به اشتباه با شی فی نفسه یکی می داند و در نهایت ادعا می کند که "ایده ی افلاطون، شی فی نفسه، و اراده جملگی فقط یک چیزند." بسیاری معتقدند برخلاف تصورش او چندان از افلاطون تاثیر نپذیرفته است.

 

جنون 

 

ولش به کلاس های فیشته علاقمند است اما بعد آرزوی کشتنش را می کند یا اینکه فیشته جنون را حیوان صفتی می داند مشکل دارد و البته نظریه ی خود شوپنهاور در باره ی جنون این افتخار را دارد که تاثیر او را در روانکاوی پیشکسوتی کند. او چه زیبا درباره ی  نظر فیشته می  گوید که "نه جنون، بلکه حماقت است که انسان را به حیوان نزدیک می کند." او معتقد است جنون آن هنگام سر بر می آورد که خرد را دیگر یارای مقابله با اراده نیست.  عقل مجانین معیوب نیست بلکه می تواند استنتاج کند. صرفا در خصوص  امور گذشته و غایب است که مرتکب خطا می شود و این خطا بر اساس فرآیندی هوشمندانه است. دیوانه اکر به لحاظ انسجام منطقی ناتوان است، به این سبب است که در نظام خاطراتش خلایی وجود دارد که نمی خواهد آن را پر کند. فروید می گوید که تا آنگاه که نوشته ی شوپنهاور درباره ی تبیین جنون را دیده فکر می کرده که ایده ی "واپس زدگی (Repression)" او بدیع است.  

 

وایمار ، مهمانی های مادر و هند

 

اینجاست که او گوته را می بیند، گوته ی بزرگ را که تا هنگام مرگش مجسمه ی نیم تنه ی او را کنار مجسمه ی کانت و بودا در اتاقش نگاه می دارد. شوپنهاور خد زبان ادبی بلیغی دارد و شاعر هم هست. او در این مهمانی ها خشک و انعطاف پذیر است با زبانی با پر نیش و کنایه. همین هاست که باعث می شود با مادر قهر کند و نهایتا مادر او را از خانه بیرون کند. در وایمار است که با فریدریش مایر رومانتیست و مهمتر از مایر با آنچه او به شوپنهاور معرفی می کند آشنا می شود: با اوپانیشادها.  تاثیر اوپانیشادها و بعد بودا بر او عمیق است اگر چه خودش این را انکار می کند. ولی او اعتراف می کند  آنها بر شکل گیری افکار او تاثیری عمیق داشته اند.  

 

اراده

  

این شاید مهمترین بخش از فلسفه ی شوپنهاور است که بدانیم اراده چیست. اول باید بدانیم که آنچه شوپنهاور اراده (The will) می خواند با آنچه در زبان معمولی متداول است متفاوت است. منظور اراده ی بشری نیست، اراده ی بشری هم جزیی از این اراده ی بزرگ است. این اراداه همه ی نیروهای طبیعت را در بر می گیرد چه خودآگاه و چه ناخودآگاه و کور. اراده نیروی زیست است. موتور محرکه ی هر اتفاقی است که در جهان می افتد. این همان شی فی نفسه ی (numinal) دکارتی است که همه چیز در جهان نمودی (Phenomenon) از آن است. این اراده چیست و از کجا آمده است؟ شوپنهاور هم نمی داند: "درباره ی این که شی فی نفسه چیست هیچ نگفته ام؛ زیرا چیزی از آن نمی دانم. " او این نظریه ی مهمش را در کتاب "جهان همچون اراده و بازنمود" به نگارش در می آورد.  انسان عروسک خیمه شب بازی است که اراده ان را به حرکت در می آورد. دلیل او برای این حضور اراده این است که این همه تلاش آدمی در مقایسه با نتیجه ای که قرار است به آن برسد  احمقانه است بنابراین باید نیرویی دیگر غیر از انگیزه های شخص باشد که او را به آن سمت براند.

 

اراده ی بدنهاد 

 

شی فی نفسه ی او برخلاف فلاسفه ی دیگر نیروی مثبتی نیست. نیرویی بدذات و شرور است که جز عذاب آدمی ثمری ندارد. شوپنهاور معتقد است که زندگی هر یک از ما تراژدی ای حقیقی است. تراژدی ای که در واقع یک کمدی هم می تواند باشد. هر روز کار، دغدغه، میل و هراس، سرخوردگی برای رسیدن به هیچ. اراده همیشه می خواهد ما را شکنجه دهد "اما این کار را نمی کند که ما دست کم شان و منزلت شحصیت تراژیک را پیدا کنیم، تقدیر ما را به سطح جزییات زندگی، به نقش دلقک فرد می کاهد." اراده عاقل نیست بلکه نامعقولی محض، جنون، است.: "اراده ی زیستن، اگر به طور عینی آن را در نظر بگیریم، همچون دیوانه ای برما نمودار می شود."

 

 

هگل و دانشگاه 

 

شوپنهاور استاد دانشگاه برلین می شود. یکی از ممتحنین او هگل است که اسم و رسمی برای خودش به هم زده است و تا 200 نفر در کلاس های درسش حضور می یابند. هگل اما کسی است که شوپنهاور درباره اش چنین می گوید: "برای تو همین بس که با یاد آوری که کا در آلمان، در جایی به سر می بریم که در آن توانسته اند کاری بکنند که در هر جای دیگر غیر ممکن بوده است؛ یعنی فیلسوف نمایی نادان و بی خرد، نویسنده ای بازاری را که سخنانی مهمل و نامعقول می نگارد، متفکری بزرگ و اندیشمندی ژرف جا زده اند، کسی که با انبوهی از سخنان توخالی، که هیچ چیز از آنها دستگیرمان نمی شود، به طرز جبران ناپذیری اذهان را سراپا مشوش کرده است. منظورم عزیزمان هگل است."  و همین دشمنی باعث می شود که کلاس های درسش را دقیقا همان ساعتی برگزار کند که هگل کلاس دارد. به جز چهار پنج نفر سر کلاسش حاضر نمی شوند و نهایتا او هم عطای دانشگاه را به لقایش می بخشد و بر سفره ی ارث پدری ارزاق می کند. بعدها کنایه ی "فلسفه ی دانشگاهی " از کنایه های محبوبش می شود. یادمان نرود که کتابهای او هم سرنوشت مشابهی دارند و خمیر می شوند و تقریبا در دهه ی آخر عمرش است که او مشهورتر می شود.  به هر حال در دهه ی آخر عمرش فلسفه ی او در دانشگاه ها موضوعی متداول می شود.

 

سیاست 

 

شوپنهاور بی عدالتی اجتماعی را محکوم می کند. با این حال انقلاب 1848 را نیز محکوم می کند و معتقد است انقلاب به جای ایجاد دگرگونی دو هراس را در جامعه ایجاد می کند: هراس از جنجال و هیاهو و هراس از خشونت.  

سلبی بودن خوشبختی  

 

خوشبحتی محال است. حوشبختی ایجابی نیست یعنی باعث حضور چیزی نمی شود بلکه سلبی است یعنی صرفا سعی در از بین بردن وضعیتی اندوهبار دارد. امیل بریه می گوید که شوژنهاور فلسفه ای پندارزدا دارد یعنی بیش از این که بگوید چیزها چه هستند پندارهای غلط درباره ی آنها را می زداید و می گوید که آنها چه نیستند و همین کار را با خوشبختی می کند.  

 

چرخه ی میل (Desire)، الم (Sorrow) و ملال (Boredom)

 

به نظر من هم واجی این کلمات زیباست و به خاطر همین سعی نکرده ام به نامی دیگر بخوانمشان.  از نظر او چرخه ای برای زندگی وجود دارد. این چرخه شامل میل و الم و ملال است.  میل همان فریب اراده است برای پیش راندن ما و در تمام این مدت میل کردن ما دچار رنج و المیم.  آدمی میل می کند و در حین این lمیل رنج می کشد تا به خرسنید برسد اما به محض اینکه میل برآورده می شود خرسندی و لذت آنی (که از نظر شوپنهاور اصلا وجود ندارد یا حدش به صفر میل می کند) که در وافع وجود ندارد و همان ارضای میل است می گذرد و آنگاه زمان ملال است.  هربار که نیازی برآورده شود ساعت ملال شروع به نواختن می کند. در واقع تجربه ی ملال همان تجربه ی عدم خوشبختی است. و حالا در این چرخه ی بسته دوباره نوبت میل است که پیدایش شود تا ما را از ملولی برهاند. ملال و الم ایجابی اند اما خرسندی و خوشبختی صرفا سلبی اند و وجود خارجی ندارند.   باید لحظه ی ارضای خرسندی باشیم تا دریابیم که میل امری واهی و خیالی بوده است.

 

کارکرد ذهنی ملال  

از نظر او ملال حد صفر میل است . زمان ملال زمان رنج از نوع رنج همراه با میل نیست. بلکه یک وقفه است که بین دو رنج می افتد. شاید زمان رنجی خاص است که در واقع الم و میل از زندگی غایبند. بین ملال و میل نوسانی دائمی رخ می دهد. انسان شوپنهاوری انسانی مفلوک است که همواره در حال گریز است از حس ملال به میل و رنج و از ملال و رنج به ملال تا بتواند از یکی به دیگری بگریزد. الم و ملال دشمنان خوشبختی آدمیند. بین این دو هیچ زمانی برای لذت بردن وجود ندارد.  از نظر شوپنهاور "فعالیت ذهن ما چیزی نیست جز ملالی که دم به دم آن را می رانیم. " ملال در واقغ فقط تعلیق میل است نه تعلیق اراده که در کار رنجاندن ذهن است. ملال در واقع نوعی بیماری زمان است. زمانی که از حرکت بازایستاده است و قادر نیست به جریان بیفتد.  ملال داریا سه نوع است. ملال ژرف از نظر شوپنهاور زمانی رخ می دهد که آدمی حتی توان میل کردن را هم نداشته باشد یعنی فاعل فاقد میل است. 

 

کارکرد اجتماعی ملال 

 

در بعد اجتماعی ملال منشا اجتماعی بودن بشر است. انسان از تنهایی ملول می شود و به دامان اجتماعی راه می برد که دوستش ندارد و این نزدیک شدن او را دوباره ملول می کند. مثال زیبای شوپنهاور در این رابطه مثال جوجه تیغی هاست. ملال سرچشمه ی خرافات و ادیان است. جاهایی که ذهن آدمی ار دغدغه های جهان واقعی به آنها پناه می برد همانگونه که ملال منشا جنون نیز هست. در هر دو مورد شوپنهاور موضوعی بسیار مبتدعانه را مطرح می کند. قبل از او سرچشمه ی اصلی خرافات، خطا، جهل، نقصان، هراس، دلهره دانسته شده بود اما او معتقد است خرافات به دلیل "نیاز به سرگرمی برای کوتاه کردن زمان" ایجاد می شود و اضافه می کند: "این است بهره ای که از خرافات می برند، و نباید آن را کوچک شمرد." در واقغ از نظر او معتقد به خرافات سر خود را گرم می کند.  

 

 ژرف اندیشی (Contemplation) به مثابه راهی برای فائق آمدن بر ملال

 

از نظر شوپنهاور  این اراده است که با خود ضرورتا رنج و ملال می آورد. اگر بتوان به نوعی فعالیت ذهن را از اراده تفکیک کرد می توان از رنج و ملال فراغت یافت. در این هنگام ذهن از بازیگر بودن تبدیل به تماشاگر می شود. ژرف اندیش دیگر در جهان نقشی ندارد و آن را تجربه نمی کند بنابراین ملول هم نمی شود. ژرف اندیشی و ملال به دو جهان متفاوت تغلق دارند ژرف اندیشی به جهان بازنمایی یا همان دنیای پدیداری (Phenomenal) تعلق دارد و بانبراین از دسترس جهان اسمی که همان اراده است خارج است حال آنکه ملال به جهان اراده تعلق دارد و از همین روست که رنج آور است. در واقع ملال توقف اراده نیست اما ژرف اندیشی توقف آن است. 

 

ملال انگیزی فلسفه ی شوپنهاور ؟

 

فلسفه ی او ملال انگیز نیست بلکه بسیار سرزنده است. شاید این به این دلیل است که فلسفه ی او از جنس ژرف اندیشی است. شوپنهاور ملال را تجربه کرده است اما الهام بخش ملال نیست. او در نقد "فلسفه ی دانشگاهی" می گوید که "...در پس نقاب عبارات و فرمول های به شدت انتزاعی، غامض و دشوار است که از فرط ملال انگیزی مایه عذابتان می شوند." دلیل تفاوت فلسفه او احتمالا این است که او ملال را به خوبی می شناسد و در پی درمان آن است.

 

زندگی  به مثابه تکرار

 

به نظر شوپنهاور زندگی صرفا مایوس کننده، حقیر و منحصر به جنبه ی زیستی نیست. زندگی قادر نیست در جهان کمترین تنوعی و تغییری ایجاد کند. زندگی بی وقفه تکرار می شود و همین ملال آورش می کند.  از نظر او اراده کارکردی تکاملی ندارد بلکه تکراری است. اراده مدام در حال تکرار اکنون تا ابد است. "زمان شبیه دایره ای است که تا ابد درو خود می چرخد." و زندگی جز این کاری نمی کند که محتوایی را که پیشتر، و تا ابد فراهم شده است را تکرار کند.  این حکم ضرورت است که انسان زمان نامتحرک را متحرک تصور می کند. در واقع این هم فریب اراده است که ذهن را به تصور حرکت زمان و تغییر وا می دارد در حالیکه تغییری اتفاق نمی افتد وهمه چیز در حال تکرار است. همین است که شوپنهاور در باره ی تاریخ می گوید که "شعار کلی تاریخ باید این باشد: همان چیز، منتها به شکلی دیگر."  و معتقد است که بافت آن شامل بسیاری تکرارهاست و هر گونه فلسفه تاریخ (همانی که هگل به آن معتقد است) از اساس انکار می کند. اگر تغییرات کوچکی هست به این دلیل است که فریبمان دهند تا به امیدی در این تکرار بمانیم. و شوپنهاور این را حتی در روزنامه ها هم می بیند که می توان بر صفحه ی عنوان همه شان تاریح یکسانی درج کرد.  او معتقد است که هیج آینده ای قرار نیست بیاید. و هیج امید و توانی به تغییر نیست و همین منشا ملال است. او اختیار داشتن آدمی را برای این تغییر را توهم می داند.

 

 

شوپنهاور و عشق  

 

شوپنهاور عشق را، این جذاب ترین فعالیت بشری را محکوم می کند و این سرچشمه ی موفقیت او در فرانسه و اروپای اواخر قرن نوزدهم می شود. این شوپنهاوری است که دنیای ادبیات می شناسد، کسی که عشق را محکوم می کند. از نظر او عشق بی رحمانه ترین و اسفناک ترین شکل ملال است چرا که یاس آور است. این تاسف آور است است که اراده با صرفا با هدف جفت گیری شخص را به نام عشق فریب می دهد و تاسف برانگیزتر اینکه شخص گمان می کند که این اوست که طبق تصمیم خودش عمل می کند و در این فرآیند به نحو مسخره ای تن به مخاطراتی می دهد که شاید اصلا به خودش هم ارتباطی نداشته باشند. در نهایت  عاشق در می یابد که هیچ کاری نکرده است. او برنامه ای را دنبال کرده است اراده برای او ریخته است و این برنامه ای است تکراری است که از دیرباز وجود داشته است. این دقیقا خلاف کسانی است که همیشگی بودن عشق و حضور آن را در ادبیات و تاریخ نشانه ی اعتبارش می دانند.  

 

افلاطون و شوپنهاور 

 

هر دو فیلسوف متفقند که آنچه ما از جهان مشاهده می کنیم با آنچه در واقعیت وجود دارد متفاوت است. جهان بودی هست و جهان نمودی. دنیای عینی ای هست و دنیای اسمی ای. اما نگاه دو فیلسوف تفاوت عمیقی از نطر تببین ماهیت این دو جهان دارد. افلاطون معتقد است که جهان نمودی که ما ادراک می کنیم سایه ای است از جهان واقعی. در واقع این دنیا واقعیت فروکاسته است که می بینیم. اگر به ادراک خود اعتماد کنیم خواهیم توانست نشانه های واقعیت را بیابیم و از طریق آنها جهان واقعی را  یا به قول او "ایده" را تصویر کنیم. شوپنهاور اما بر آن است که آنچه را می بینیم نه تنها تصویری از واقعیت نیست بلکه دقیقا طوری طراحی شده است که اجازه نده ما به واقعیت دست یابیم. در واقع "اراده"  طوری این جهان را طراحی کرده است که توان بازیابی واقعیت را که در واقع خود اوست از ما بگیرد. این جهان صرفا فریبی است و تصویری دروغین. چنین است که بین "ایده"ی افلاطون و "اراده" ی شوپنهاور تفاوت چشمگیری وجود دارد. از نظر شوپنهاور علت هایی که فیلسوف می خواهد از طریق آنها به امر واقعی پی ببرد، همچون زندگی، مرگ و زمان در واقع کاملا مجعولند: جهان واقعی - اراده- بی علت وفهم ناپذیر است. این جهان ربطی به آنچه درباره اش تصور می کنیم ندارد: علیت با جهان واقعی بیگانه است. جهان پس از پندارزدایی های متوالی در آخر همچون چیزی بیگانه و تصورناپذیز نمودار می شود.  

 

زندگی شوپنهاوری 

 

از نظر شوپنهاور زندگی واقعیتی ندارد. زندگی چیزی جز احساسات کاذب و تصورات و مفاهیم دروغین نیست. زندگی زنده نیست بلکه تظاهر به زنده بودن است. تفاوت اساسی بین زنده بودن یک سنگ و یک انسان وجود ندارد جز اینکه تصور بشری او را زنده می پندارد و سنگ را غیرزنده. چرا که زندگی در واقع بروز اراده است و اراده خود صلب و سخت است و غیر قابل دگرگونی. در واقع آنچه به عنوان زندگی می بینیم تصاویری هستند تکراری که در دنیای واقعی وجود ندارند. اینها جلوه های ویزه ی اراده اند برای فریب ما. تنها چهره ی حقیقی زندگی مرگ است. مرگی که در چهره زمان خود را به عنوان زندگی به ما قالب می کند. او معتقد است که "مرگ مخزن زندگی است. هر چیزی از مرگ نشات می گیرد و هر آن چیزی که اکنون زنده است سابق بر این در این جا بوده است." این ماسک زمان است که جهان را زنده نشان می دهد. اگز زمان را از زندگی بستانیم همه ی زندگی می میرد. جنانکه کلمان روسه می گوید :"جهان از نظر شوپنهاور همیشه مرده است." در واقع هستی، که همان اراده است، ثابت است و تغییرناپذیر بنابراین نه می توان تصور کرد که زنده است و نه آن را زنده انگاشت. 

 

مرگ شوپنهاوری 

 

حال که زندگی دروغین است مرگ نیز دروغین خواهد بود. وقتی مرگ رخ می دهد کسی از بین نمی رود بلکه تصور و بازنمودی که آن شخص از جهان ساخته است از بین می رود. بگذارید خودش بگوید: "بخش زیادی از هراس هایی که مرگ برمی انگیزد مبتنی بر این نمود واهی است که من است که می میرد، در حالی که جهان باقی می ماند. به راستی عکس آن است که حقیقت دارد: جهان از بین می رود؛ اما حوهره ی درونی من، که تکیه گاه و آریننده سوژه ای است که بازنمودش کل وجود جهان را قوام می بخشد، باقی می ماند." با مرگ همه چیز می مبیرد به جز خود شخص! جهان از بین می رود اما شخص به زیستن ادامه می دهد چرا که " هستی حقیقی ما دور از دسترس مرگ است." 

 اضطراب دائم 

 

از نظر فروید اعتماد آدمی همیشه متکی به چیزهای غیرواقعی است و این امری است بسیار اضطراب آور. نمی توان به ماهیت هیچ چیزی اعتماد کرد. قاعدتا جهانی که شوپنهاور تصویر می کند باید پر از این اضطراب باشد چون هیچ چیزی در آن واقعیت ندارد. زندگی مرده است. مرگ مرده نیست. زمان زمانمند نیست. بنابراین همیشه دلهره ای از ناشناخته ها یا از شناخته هایی که واقعیت ندارند و جعلیند وجود دارد. در واقع اضطراب و دلهره نتیجه ی ملال است. جهان پس از پندارزدایی های متوالی در آخر همچون چیزی بیگانه و تصورناپذیز نمودار می شود. در پس ملال حاصل از یکنواختی، دلهره از امر ناشناخته هویدا می شود. متافیزیک ملال به عدم اطمینان و دلهره منتهی می شود. اراده با نامعقولی ذاتیش اضطراب را به همراه می آورد. "اراده ی زیستن، اگر به طور عینی آن را در نظر آوریم، همچون دیوانه ای بر ما نمودار می شود."

هنر نزد شوپنهاور و ارسطو 

 

هر دو هنر را به عنوان فاصله گرفتن از حقیقت می دانند. هنر از نظر هر دو نوعی بازنمایی است. از طریق هنر است که می توانیم به تماشای اصل بپردازیم بدون اینکه از آن رنجی ببریم یا اجازه بدهیم آسیبی از طریق آن به ما برسد. این چیزی است که محاکات نامیده می شود. ارسطو می گوید که همه ی هنرها محاکات می کنند حتی موسیقی. هر دو معتقدند که هنر آدم بزرگ ها و بازی کودکان هر دو بیانگر عشق به محاکاتند و در نهان آنچه را بازی می شود بر آنچه زیسته می شود ترجیح می دهند. شوپنهاور معتقد است که کودک تا پیش از بلوغش با نابغه در هنگام خلاقیتش کارکردهای مشابهی دارند.  

  

شوپنهاور و اخلاق 

 

شوپنهاور معتقد است که اخلاق منشی برای زندگی در جهان نیست بلکه منشی برای ترک جهان تحت سیطره ی اراده است. از نظر او اخلاقی شدن یعنی ترک گفتن این جهان، دست کشیدن از اراده و دیگر چیزی نخواستن، خواه آن چیز با معیارهای حاکم اخلاقی باشد خواه غیر اخلاقی. هر چیزی که در راستای اهداف اراده باشد به هیچوجه اخلاقی نیست. از نظر او هدف زندگی فصیلت اخلاقی نیست بلکه اخلاق باید وسیله ای برای فرار از چنبره ی زندگی (اراده باشد) به همین دلیل است که او اخلاق ترک را پیشنهاد می کند. تعالی این اخلاق را می توان در زهد دید اما نمونه ی دیگری از این موضوع شفقت است. او معتقد است شفقت به دیگران حاصل نوعی ژرف اندیشی است که منجر به این شناخت شده است که دیگران نیز در پس پرده بازیچه ی دست اراده اند و از  همین جهت است که قابل شفقت و ترحمند. این درباره ی انسانها بسیار بیشتر است اما درباره ی دیگر موجودات نیز باعث شفقت می شود. همین است که شوپنهاور را از اولین مدعیان رسمی حقوق حیوانات می کند. 

 

علاج ملال 

 

از نظر او نباید در بیرون به دنبال علاج ملال بود بلکه این راه در درون است. در واقع ملال نپذیرفتن پوچی میل است و این رنج آور است. اگر از ملال فاصله بگیریم و آن را از دور مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم دیگر تحت تاثر آن قرار نخواهیم گرفت. ملالی که درباره ی آن ژرف اندیشی شود ساختارش تغییر می کند و آزار دهنده نخواهد بود. توقف میل هم خود سبب متوقف شدن چرخه ی ملال می شود. هرکدام از این روش ها در واقع خارج شدن از چرخه ی اراده است. در مقابل غلاج ملال با هر وسیله ی بیرونی در واقع افتادن دوباره به این چرخه ی ملال آور است. شوپنهاور برای علاج ملال دو راه کلی پیشنهاد می کند: ژرف اندیشی زیبایی شناسانه (Asthetic Contemplation)، و زهد یا اخلاق ترک. البته یکی از راههای موقت علاج ملال هم با دیگر نمودهای اخلاق ترک مثل شفقت است. در واقع وقتی شقفت و ترحم می ورزیم به شناختی از اراده رسیده ایم یا به قولی دست او را خوانده ایم. 

 

علاج ملال - ژرف اندیشی زیبایی شناسانه

 

از نظر شوپنهاور هنر نوعی خیانت و فرار از دست اراده است. زمان هنر زمان بی زمانی است. همین که زمان حال نیست باعث می شود که دچار رنج نباشیم. زمانی است که گذشته و آینده در آن نمودار می شوند. زمان حال که از نظر شوپنهاور زمان انفعال است (برخلاف رواقیون که زمان گذشته و آینده را زمان انفعال می دانستند.) سزاوار نگریستن نیست و هنر و ژرف اندیشی ما را از این زمان جدا می کند. هنر در واقع کلیت یک پدیده را که از نظر شوپنهاور مدام تکرار می شود نشان می دهد نه صرفا زمان حال را.  از نظر شوپنهاور "شاعر حقیقی در اثرش ماهیت درونی کل بشریت را بیان می کند..... و پیوسته احساساتی یکسان برمی انگیزاند". هنر، همچون خنده از نظر برگسون، به نوعی باعث نوعی بی حسی قلب می شود. باید توجه کرد که این روش علاج به هیچوجه به تحلیلگر هنر تعلق ندارد. او کسی است که خود اسیر اراده است و در جهت خواست آن پیش می رود.

 

اینجا داره بارون میاد و لبخند بر لب من!

 

علاج ملال - زهد 

 

زهد اوج اخلاق ترک نزد شوپنهاور است. زهد از نظر او همان رسیدن به نیروانای بودایی است. به نخواستن. به نفی خواست و اراده. علاجی که زهد می کند علاجی دائمی است در حالیکه علاج هنر و شفقت موقتی و لحظه ای است. زاهد اراده را به کلی نفی می کند و "دیگر نه اراده ای وجود دارد، نه بازنمودی، و نه عالمی." و او این را سکون ژرف روح می خواند. زهد در واقع علاج قطعی ملال است. وقتی به چیزی میل نکنی از رسیدن یا نرسیدن به آن هم رنج نخواهی برد. نه المی خواهد بود و نه ملالی. زهد در واقع چرخه را می شکند و زمان را متوقف می کند. شوپنهاور این را با جمله از شیلر توضیح می دهد :"تنها آن که هیچ گاه نیست و به هیچ جا نرسیده است، پیر نمی شود." از نظر او نقطه ی مقابل ملال بی تفاوتی است. شخص ملول نگران است اما شخص بی تفاوت آرام است و رنج نمی کشد چون به حقیقت تکراری و یکنواخت و ملال آور میل پی برده است و سعی در اعمال نفوذ نمی کند. اعمال نفوذی که می داند که  در واقع در پس پرده خواست اراده است.

 

کامل خواهد شد. :)

 

 

بهترین

حالا بعد از یک سال از خدا می پرسم: تو این بهترین هدیه ت رو بابت چه خوبی ای به من دادی؟  چی باعث شد فکر کنی من لیاقتش رو دارم؟   خدایا شکر!