خواب

کاش کمتر خواب آلوده بودم. لعنت به این ...

...

نگاهم از پنجره می پرد به آنسوی خیابان که گنجشک با همه ی تنهاییش نشسته است تا شاید ... 

 

 

خسته‌ام... خیلی خسته...

نفرت از خوبی

" Hatred is gained as much by good works as by evil. "


Nicola Machiavelli


چقدر جملات این مرد درست و واقعین. من این جملات رو زندگی کردم، با تمام وجودم.

بزرگ شده‌ای ...

این همه را که پشت سر گذاشته ام به اینجا رسیده ام که ببینم تو برایم بزرگ‌تر شده ای. عزیزتر شده‌ای. مهربان‌تر شده‌ای، عاشق‌تر شده‌ای.
مدتها طول کشید تا توانستم بشکنمت و دوباره بسازمت. آنگونه که خود را شکستم و ساختم. بودی، عزیز دلم بودی و عزیز دلت بودم،. ولی کوچک بودی و تنگ‌نظر، همانگونه که من. حقیر بودی و کوته‌بین. همانگونه که من.  

می دانم که من و تو از بسیاری بزرگتر بودیم، از بسیاری، از بسیاری، اما آنگونه نبودیم که سزاواریم.  ما باید پرواز می کردیم ولی دنیای خودکامه‌ای دربندمان می کرد چون آنقدر بزرگ نبودیم که  نتواند.  

این بود که از من خواستی تو را و خودم را ویران کنم و می بینی که کردم، می‌بینی که شدیم، شکستیم. تکه تکه و خرد خرد، و دوباره ساختیم، دوباره بر آمدیم. آنگونه که تو می خواستی، باشد، آری، می دانم، آنگونه که تو می‌خواستی و من اعتراف می کنم که نمی دانستم چگونه است.  باشد، می دانم، من نگران بودم و بی صبر و تو تلاش می کردی که آرامم کنی و من بی تابیم افزون می‌شد. می دانم، ولی دیدی که صبور هم بودم، دیدی که دوباره ساختم، باشد، قبول، آنگونه که تو می خواستی، ولی دیدی که با همه‌ی دردهای شکستگیم دوباره ساختم، دیدی که با آنهمه درد جانسوز در ویرانه‌های من و تو نماندم و دوباره ساختم. دیدی که هر دومان را از ویرانه برآوردم. و باز هم شدیم من و تو. مهرداد و خدا.

    و تو دوباره خدای من شدی، این بار بزرگتر، آنقدر بزرگ ساختمت که اکنون از همه‌ی خدایان بزرگتری. حالا دیگر از خدای دمدمی مزاج محمد و مهربان عیسی و سختگیر موسی هم بزرگتر شده‌ای، از تمامی خدایان هزارگونه‌ی روم و یونان و هند عظیم‌تری و من چون همیشه‌ هنوز هم بنده‌ی عاشق تو هستم.   آنقدر عاشق که نمی دانم بگویم تو مرا دوباره ساختی یا من تو را. آنقدر عاشق که بگویم ما با هم فروریختیم و با هم برآمدیم تا جهانی را به هیچ نستانیم. عشق بپراکنیم و مهر.  

 

و شیطان، بیچاره او، که گمان برد عشق را مرگی شاید...

سوال احمقانه

دست بالا می برم، می گوید: تو، چیه؟ می گویم: یک سوال احمقانه. همان جواب کلیشه‌ای همه را می دهد: چنین چیزی وجود خارجی ندارد. سوالت را بپرس؟ می گویم: یعنی چه که کسی به کسی می گوید عاشق شده است؟ نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و می گوید: تا حالا نشده ای؟ می گویم: نمی دانم. می گوید: ساده است، یعنی که می خواهم امشب با تو بخوابم. تا حالا نشده ای؟ مات نگاهش می کتم. می  گویم: نه، نشده‌ام.  

 

عشق و شهوت

این سالها سالهای درد و مرگ و آموختن بود. اما شاید مهمترین چیزی که آموختم این بود: 

 

از شهوت تا عشق فاصله‌ی بسیار ناهمواری‌ست که هر کسی را یارای نوردیدنش نیست.

سکوت مرگ

چه گویم ...