Podcast: 'The Dropout: Elizabeth Holmes on Trial'

دارم این ماجرا رو گوش می دم. فکر می کنی آدمای معمولی با مارکتینگ و موی بلوند خر می شن می بینی نه خرپول ها هم راحت با این چیزا خر می شن، تازه گنده هم خر می شن. الیزابت خانم انترپرونر سیلیکون ولی حتی صداش رو هم عوض کرده بوده.  




Theranos CEO Elizabeth Holmes's Five Best Cover Story Appearances, Ranked -  Vox






مرد

مدام باران می آید،در تمام این مدت صبح تا حالا از همان روی صندلی با دقت زیادی تمام حرکاتش را دنبال می کند، چشمان ثابت و بی تغییرش به آرامی همراه او می چرخد تا چیزی از حرکاتش را از دست نداده باشد. گاهی دستانش را به هم می مالد و بعد هاشان می کند تا کرختیشان را کم کند.  

مینا هیچ توجهی به او نمی کند. هر دو ساعتی سرش را از پنجره بیرون می  آورد، مثل سگ هوا را بو می کند و بوی درخت های خیس شهوت بیرون رفتنش را صدبرابر می کند. ذوق می کند و جیغ می کشد، می  دود بیرون. با دندان های بهم فشرده و دست به سینه وسط خانه باغ می ایستد تا خیس خیس شود، تا لباسش به تنش بچسبد و بعد می دود و فریاد می کشد. جیغ هایش بین غرش های ابرها و صدای رودخانه گم می شوند. پاهای برهنه اش را به زحمت از گل ها بیرون می کشد ولی این مانع شتابش نمی شود.  تا دورهای باغ می دود  از خستگی به رو به زمین می افتد، توی گل ها غلتی می زند و بعد به سختی سعی می کند چشمهایش را در برابر باران باز نگه دارد. چند لحظه بعد خسته و درمانده بلند می شود و خودش را کشان کشان به خانه می رساند، لباس هایش را از همان دم در پرت می کند توی حمام، لخت می رود کنار شومینه ی کوچک گوشه ی نشیمن، پتوی مرطوب را به خودش می پیچد و زل می زند به آتش کم جان. برای دقایقی رنگ آبی را توی شعله ها دنبال می کند و بعد انگار که ماتش برده باشد مردمک چشمانش بر روی یکی از ردبف شعله ها ثابت می ماند تا وقتی که به اندازه ی کافی گرمش شده باشد. می رود اولین لباسی را که توی کمد ببیند می پوشد و بر می گردد سر جایش می نشیند و باز به شومینه زل می زند.   

صدای در سر هر دوشان را بر می گرداند.  با نگاهشان قامت فرورفته و نیمه خیس سعید را مرور می کنند و بعد نگاه هردوشان به هم دوخته می شود. نه سعید و نه آنها چیزی نمی گویند. چترش را کنار در می گذارد و مستقیم می رود سمت اتاقش، لپ تاپش را به همراه  بالشی و کتابی بیرون می آورد و روی فرش  گرد قرمز رنگ وسط نشیمن طاقباز دراز می کشد. لپ تاپ و کتاب را  بدون اینکه  بازشان کند می گذارد روی سینه اش . به سقف خیره می شود و شروع می کند به دنبال کردن خطوط گچ که از دم سبز طاووس شروع شده و تا دسته ای گل در کنارش پیش می روند. مثل همیشه روی گل قرمزی که وسط دسته گل است مکث می کند و چشمانش را می بندد، بعد شروع می کند به شمردن همه ی گل ها که مثل همیشه وقتی مطمئن می شود که هنوز هم سی و یکی هستند. کتاب و لپ تاپ را کنار می گذارد و می غلتد و سر در بالشش فرو می برد.  

مینا چشمان اشک آلودش را به نشانه ی خستگی و بی علاقگی می بندد و محسن به درختچه ی کنار عسلی چشم می دوزد و شروع به شمردن برگ های تازه جوانه زده اش می کند.

زنگ تلفن فقط توجه محسن را جلب می کند که با طمانینه گوشی بی سیم را از کنارش بر می دارد، به شماره تلفنی که رویش افتاده نگاه می کند و لبحندی  می زند. مردی از آن سر پشت شر هم الو الو می گوید. 

- صدات رو دارم عزیز. سلام علیکم.

- سلام علیکم و رحمه الله. خیلی ارادت داریم جناب دکتر بزرگ.  

 حالا مینا سرش را بر می گرداند و نگاه می کند با سردی.  بر می خیزد و از در به سمت جیاط بیرون می رود تا دوباره مراسمش را به جا آورد. محسن به لحن شوخی ادامه می دهد:

 - زیارت قبول مشهدی هادی. سفر خوب بود؟  

- جای شما خالی. فقط یک بار از صحن تونستم یه نماز زیارت بخونم. می دونی که این جور سفرا چه جورین. البته شک دارم یادت مونده باشه حالا که فرنگی شدی.  

- بابا دستخوش . من اینجا به خاطره ی همون جمع ها و جلسه ها و  گعده ها دارم زندگی می کنم چطور ممکنه یادم بره. تو که بهتر از من می دونی که من تو تمام لحظه هام اونجا کنار دوستانم. 

- می دونم محسن جان. می دونم. من همون دو هفته ای رو که می رم پیش سمیه انگلیس طافتم بدجوری طاق می شه. چه برسه به تو که پابند اونجا شدی. امیدوارم زود همه چی ردیف شه برگردی. اتفاقا با دوستان تو گعده جات رو حسابی خالی کردیم. کماکان هم با تمام نیرو دنبال اینیم که مشکل قضایی رو حل کنیم ولی می دونی که تیم جدید قوه فعلا  نمیتونه خیلی خارج از دستور بالا عمل کنه و بالا هم که بدجور برزخه. به هر حال توکلمون بر خداست که شاید فرجی کنه. 

- آره می دونم.. راستی سمیه و شوهرش چطورن؟ 

- خوبن، فعلا مشغول اسباب کشی هستن، گفته بودم که دارم یه خونه می خرم لندن، می رن اونجا زندگی کنن. اینجوری به بر و بچه های خودمون نزدیکترن.

- خوب مبارکه ایشالله، آره اینجوری بهتره،  ....  

صدای جیغ طولانی مینا بلند می شود و تا آن ور گوشی می رسد. مرد می پرسد. 

 - میناس، محسن جان؟  

- آره، دیگه داره طاقتم رو طاق می کنه. نمی دونم چیکارش بایست کرد، نمی تونم خودم رو راضی کنم آسایشگاه بستریش کنم. دیگه واسم زندگی نذاشته. 

- می دونم اینو نباید بگم حاجی، کاش همون او به حرفمون گوش داده بودی از همون روز اول وارد زندگیت نمی کردیش، آخه این همون اولشم تو زندان مشکل داشت، تو این همه آدم کی رو دیدی که  زندانی خودشو، اون هم از این نوعش رو، اون هم بعد از تعزیر، زن خودش کنه.  یادته حاج حسن چی بهت گفت؟

 محسن صحبتش را قطع می کند:

- بهتره حرفش رو نزنیم هادی جان. چیزیه که پیش اومده.  خوب از گعده بگو. جمع بندی چی شد بالاخره؟ 

- نتیجه این شد که فعلا یه مقداری سر و صدا رو کمتر کنیم، الان باید مردم رو یه ذره آروم کرد و رفت تو خط بالا. تا انتخابات بعدی وقت هست اگه بخوایم تغییر استراتژی بدیم. مجال سوء استفاده واسه اپوزیسیون نباید فراهم بشه و گرنه ممکنه خسر الدنیا و الاخره بشیم. پیغوم واسه شماها هم که اونور، آقای دکتر، باید زحمت بیشتری بکشید و اونور آبی ها رو فعلا معلق نگه دارید...

صدای جیغ ممتد مینا که مدام به پشت در می کوبد را که می شنود. به سرعت خداحافظی می کند و به سمت در می رود. سعید به همان آرامی سر در بالش فرو برده و دراز کشیده است. در را باز می کند، مینا در حالیکه رگ های گردنش بیرون زده اند جیغ می کشد و به سمتش حمله می کند. سعی می کند دستهاش را بگیرد اما مینا مقاومت می کند و در دستانش پیچ و تاب می خورد. به داخل خانه می کشاندش و با لباسهای خیس روی مبل نزدیک در می نشاندش. اما مینا دوباره به سمت حیاط هجوم می برد.  حالا سعید نشسته و  بی رمق نگاهشان می کند. کنترل مینا سخت است. محسن را با خودش دم در می کشاند. اینبار محسن با صورت سرخ شده شروع به فریاد کشیدن می کند. به دیوار می چسباندش و شانه هایش را به دیوار فشار می دهد.  

- خفه شو!  خفه شو! خفه شو ...

 این جمله را با فریاد تکرار می کند. رو به سعید می گرداند و به فریاد می گوید: 

 - هی حیوون، بیا این دیوانه رو آروم کن ... 

 سعید بی اینکه حرفی بزند آرام نگاهشان می کند. 

  -... تو هم یه دیوانه مثل این ماده سگ هستی، عملی بی مصرف. یه مشت آشغالید که نمی دونم چطور تو زندگی من پیداتون شده. تو و اون اون خواهر فاحشه ت که با یه الواط کافر غیبش زد ....

مینا که عصبی تر شده دو چندان دست و پا می زند که از دستش رها شود و کماکان جیغ  می کشد. محسن رو به مینا بر می گرداند، توی گوشش می زند: 

 - دیوانه ی روانی، خفه شو وگرنه خودم خفه ت می کنم. 

 مینا که انگار به هوش آمده باشد. ساکت می شود و خیره نگاهش می کند.  حالا سعید از جایش بلند شده و با نفرت نگاه می کند. سمتشان می آید، مکثی می کند و نگاه خشمگیش را به محسن می اندازد، به سمت در می رود و در را محکم پشت سرش می کوبد.  

 مینا از حال رفته و نشسته با سری که روی تنش آویزان است بین دیوار و پاهای محسن قرار گرفته. محسن می نشیند و دستهایش را می گیرد ومی گوید: 

 - تو چقد سردی، بیا عزیزم... 

و بغلش می کند و پیشانی و گونه هایش را می بوسد. بعد کشان کشان می بردش پای شومینه و روی صندلی راحتی می نشاندش و بالای سرش می ایستد. دهان مینا کف کرده است و سرش روی تنش آویزان است و او با انگشتان از هم باز شده اش موهایش را شانه می کند.

3

- نتیجه این شد که با تصمیم مجمع تهران موافق شدن. اولش با دو کاندید مشکل داشتن و نظرشون این بود که اینجوری رای می شکنه ولی نهایتا این استدلال رو که با معرفی دو کاندید میشه بهره برداری سیاسی حداکثری رو واسه  جلوگیری از تکروی اصولگراها کرد قبول کردن. واقعیت امر اینه که تقریبا یه تردیدی تو همه ی دوستان حتی اینجا تو تهران هم هست. سخته قانعشون کنی که این به دلیل منافع درازمدت جبهه س.   

 

- به هر حال این جور جاها باید از نفوذ آقایونی که محبوبیتی کسب کردن استفاده کرد تا قانعشون کرد.  دوستان سطح یک اصل موضوعن. از سطح دو به بعد لزوم به اقناع کمتره. سیاست کلی باید این باشه که برای سطح یک روشن بشه که با جناحی که الان حاکمیت رو داره نهایتا امیدی به شرکت در قدرت نیست و با توجه به شرایط بین المللی بهتره استراتژی تبدیل به اپوزیسیون در قدرت رو پیش گرفت تا امکان درازمدت شرکت در قدرت رو فراهم کرد.  برای سطح دو به بعد باید سعی کنیم معتقد باشن که حتما پیروزیم تو انتخابات. فقط مهم اینه که به دوستان سطح یک بگیم که باید تا آخرش رفت. این برنامه فقط با یکدندگی پیش میره.... 

 

صدای جیغ ممتد مینا که مدام به پشت در می کوبد را که می شنود. به سرعت خداحافظی می کند و به سمت در می رود. سعید به همان آرامی سر در بالش فرو برده و دراز کشیده است. در را باز می کند، مینا در حالیکه رگ های گردنش بیرون زده اند جیغ می کشد و به سمتش حمله می کند. سعی می کند دستهاش را بگیرد اما مینا مقاومت می کند و در دستانش پیچ و تاب می خورد. به داخل خانه می کشاندش و با لباسهای خیسش روی مبل نزدیک در می نشاندش. اما مینا دوباره به سمت حیاط هجوم می برد.  حالا سعید نشسته و  بی رمق نگاهشان می کند. کنترل مینا سخت است. محسن را دم در می کشاند. اینبار محسن با صورت سرخ شده شروع به فریاد کشیدن می کند. به دیوار می چسباندش و شانه هایش را به دیوار فشار می دهد.  

- خفه شو!  خفه شو! خفه شو ...

 

این جمله را با فریاد تکرار می کند. رو به سعید می گرداند و به فریاد می گوید: 

 

- هی حیوون، بیا این دیوانه رو آروم کن ... 

 

سعید بی اینکه حرفی بزند آرام نگاهشان می کند. 

 

 -... تو هم یه دیوانه مثل این ماده سگ هستی، عملی بی مصرف. یه مشت آشغالید که نمی دونم چطور تو زندگی من پیداتون شده. تو و اون اون خواهر فاحشه ت ....

 

مینا دو چندان دست و پا می زند که از دستش رها شود و کماکان جیغ می کشد. محسن رو به مینا بر می گرداند، توی گوشش می زند و با فریاد ادامه می دهد: 

 

- دیوانه ی روانی، خفه شو وگرنه خودم خفه ت می کنم. 

 

مینا که انگار به هوش آمده باشد. ساکت می شود و خیره نگاهش می کند.  حالا سعید از جایش بلند شده و با نفرت نگاه می کند. سمتشان می آید، مکثی می کند و نگاه خشمگیش را به محسن می اندازد، به سمت در می رود و در را محکم پشت سرش می کوبد.  

 

مینا از حال رفته و به شکل نشسته با سری که روی تنش آویزان است بین دیوار و پاهای محسن قرار گرفته. محسن می نشیند و دستهایش را می گیرد. می گوید: 

 

- تو چقد سردی، بیا عزیزم... 

 

به سختی بغلش می کند و  کشان کشان می بردش پای شومینه و روی صندلی راحتی می نشاندش. دهان مینا کف کرده است و سرش روی تنش آویزان است.

 

  

 

 

2

زنگ تلفن فقط توجه محسن را جلب می کند که با طمانینه گوشی بی سیم را از کنارش بر می دارد، به شماره تلفنی که رویش افتاده نگاه می کند و لبحندی  می زند. مردی از آن سر پشت شر هم الو الو می گوید. 

- صدات رو دارم عزیز. سلام علیکم.

- سلام علیکم و رحمه الله. خیلی ارادت داریم جناب دکتر بزرگ.  

 

حالا مینا سرش را بر می گرداند و نگاه می کند با سردی.  بر می خیزد و از در ببه سمت جیاط بیرون می رود تا مراسمش را به جا آورد. محسن به لحن شوخی ادامه می دهد:

 

- زیارت قبول مشهدی عزیز. سفر خوب بود؟  

- جای شما خالی. فقط یک بار از صحن تونستم یه نماز زیارت بخونم. می دونی که این جور سفرا چه جورین. البته شک دارم یادت مونده باشه دیگه حالا که فرنگش شدی.  

- بابا دستخوش . من اینجا به خاطره ی همون جمع ها و جلسه ها و  گعده ها دارم زندگی می کنم چطور ممکنه یادم بره. تو که بهتر از من می دونی که من تو تمام لحظه هام اونجا کنار دوستانم. 

- می دونم محسن جان. می دونم. من همون دو هفته ای رو که می رم پیش سمیه انگلیس طافتم طاق می شه. چه برسه به تو که پابند اونجایی. امیدوارم زود همه چی ردیف شه برگردی. اتفاقا با دوستان تو گعده ی مشهد جات رو حسابی خالی کردیم. کماکان هم با تمام نیرو دنبال اینیم که مشکل قضایی رو حل کنیم ولی می دونی که تیم جدید قوه فعلا  نمیتونه خیلی خارج از دستور عمل کنه. 

- آره می دونم.. راستی سمیه و شوهرش چطورن؟ 

- خوبن، فعلا مشغول اسباب کشی هستن، گفته بودم که دارم یه خونه می خرم نیوهمشایر، می رن اونجا زندگی کنن. اینجوری به بر و بچه های خودمون نزدیکترن.

- خوب مبارکه ایشالله، آره اینجوری بهتره ....  

صدای جیغ طولانی مینا بلند می شود و تا آن ور گوشی می رسد. مرد می پرسد. 

 

- میناس، محسن جان؟  

- آره، دیگه داره طاقتم رو طاق می کنه. نمی دونم چیکارش بایست کرد، نمی تونم خودم رو راضی کنم بیمارستان بستریش کنم. دیگه واسم زندگی نذاشته. 

- کاش به حرفم گوش داده بودی از همون روز اول وارد زندگیت نمی کردیش تا ...  

 

محسن صحبتش را قطع می کند:

- بهتره حرفش رو نزنیم عیسی جان. چیزیه که پیش اومده.  خوب از گعده بگو. جمع بندی چی شد بالاخره؟  

 

 

1

مدام باران می آید،در تمام این مدت صبح تا حالا از همان روی صندلی با دقت زیادی تمام حرکاتش را دنبال می کند، چشمان ثابت و بی تغییرش به آرامی همراه او می چرخد تا چیزی از حرکاتش را از دست نداده باشد. گاهی دستانش را به هم می مالد و بعد ها می کند تا کرختیشان را کم کند.  

مینا که عین خیالش نیست. هر دو ساعتی سرش را از پنجره بیرون می  آورد، مثل سگ هوا را بو می کند و بوی درخت های خیس شهوت بیرون رفتنش را صدبرابر می کند. ذوق می کند و جیغ می کشد، می  دود بیرون. با دندان های بهم فشرده و دست به سینه وسط خانه باغ می ایستد تا خیس خیس شود، تا لباسش به تنش بچسبد و بعد می دود و فریاد می کشد. جیغ هایش بین غرش های ابرها و صدای رودخانه گم می شوند. پاهای برهنه اش را به زحمت از گل ها بیرون می کشد ولی این مانع شتابش نمی شود.  دور مزرعه می چرخد تا از خستگی به رو به زمین می افتد، توی گل ها غلتی می زند و بعد به سختی سعی می کند چشمهایش را در برابر باران باز نگه دارد. چند لحظه بعد خسته بلند می شود و خودش را کشان کشان به خانه می رساند، لباس هایش را از همان دم در پرت می کند توی حمام، لخت می رود کنار بخاری کوچک گوشه ی نشیمن، پتوی مرطوب را به خودش می پیچد و زل می زند به آتش کم جان. برای دقایقی رنگ آبی را توی شعله ها دنبال می کند و بعد انگار که ماتش برده باشد مردمک چشمانش بر روی یکی از ردبف شعله ها ثابت می ماند تا وقتی که به اندازه ی کافی گرمش شده باشد.   

صدای در سر هر دوشان را بر می گرداند.  با نگاهشان قامت فرورفته و نیمه خیس سعید را مرور می کنند و بعد نگاه هردوشان به هم دوخته می شود. نه چلات و نه آنها چیزی نمی گویند. چترش را کنار در می گذارد و مستقیم می رود سمت اتاقش، لپ تاپش را به همراه  بالشی و کتابی بیرون می آورد و روی فرش  گرد قرمز رنگ وسط نشیمن  طاقباز دراز می کشد. لپ تاپ و کتاب را  بدون اینکه  بازشان کند می گذارد روی سینه اش . به سقف خیره می شود و شروع می کند به دنبال کردن خطوط گچ که از دم سبز طاووس شروع شده و تا دسته ای گل در کنارش پیش می روند. مثل همیشه روی گل قرمزی که وسط دسته گل است مکث می کند و چشمانش را می بندد، بعد شروع می کند به شمردن همه ی گل ها که مثل همیشه باز هم بیست و شش تا هستند. کتاب و لپ تاپ را کنار می گذارد و می غلتد و سر در بالشش فرو می برد.  

مینا چشمان اشک آلودش را به نشانه ی خستگی و بی علاقگی می بندد و محسن به درختچه ی کنار عسلی چشم می دوزد و شروع به شمردن برگ های تازه جوانه زده اش می کند.

بهت شبانه (۱)

دستانش را  از ساعد گرفتم و نگه داشتم. چشمهای گود افتاده و ریزش با ناباوری و تنفر به چشماتنم خیره شده بودند. تمام سعیش این بود که دستانش را برهاند. سعی  می کردم تعادلی بین دستهای خودم و نیروی دستهای او برقرار باشد، آنقدر که نتواند به سمت من حرکتشان دهد ولی نه آنقدر که از سمت من حس تهاجم کند. این اولین باری بود که روبرویش مقاومت می کردم تا نتواند به صورتم سیلی بزند. برای سیلی زدن از دست راستش اصتفده می کرد. دستی که علیرغم ناتتوانیش برای خیلی کارهای دیگر به قدری سنگین بود که جای دردش برای مدتها بر صورت می ماند. دستی که حتی برای بستن دکمه هایش نیم توانست از آن استفاده کند، کاری که در تمام مدت عمرش از ما می خواست برایش انجام دهیم.  شاید همین شل بودن انگشتان بود که درد سیلی  را تشدید می کرد. داستنهای متفاوتی درباره‌ی اتفاقی که برای دستش افتاده بود در خانواده رایج بود ولی آن یکی که از زبان مادر شنیده بودیم این بود که وقتی دوساله بوده است دستش از دست ناخواهری هشت ساله اش رها شده و ار ۷۶ پله که به شبستان خانه شان افتاده است. شبستانهایی که همچون غار در زمین های ماسه سنگی شهر حفر می شدند تا چون تمام جانوران دیگر دشتهای جنوب بتوان از گرمای تابستان به آنها پناه برد. شبستانهای تاریک و عمیقی که با دیوارهای نمناکشان محل زندگی  جن هایی بودند که تمامی شهر حصور آنها را لحظه به لحظه حس می کرد. جن هایی که اگر بدذات بودند می توانستند هر کاری بکنند. مثل همان کاری که با فاطمه شش انگشتی همسایه‌ی دایی کرده بودند. دختر سالم و زیبایی که وقتی یک ماهه بود جن ها او را از شبسانشان دزدیده بودند و یک بچه جن با شش انگشت به جایش گذاشته بودند که حالا قدش به یک متر هم نمی رسید و پدر و مادر فاطمه هم با بزرگواری او را به جای فرزند واقعی خویش پذیرفته بودند. و مادر می گفت که یکی از همین جن ها بوده که او را از پله ها به پایین هل داده است. بارها، خصوصا وقتی دکمه هایش را می بستم یا ناخن هایش را می گرفتم، شده بود پیش خودم فکر کنم کسی چه می داند شاید او را هم عوض کرده باشند. شاید همه‌ی اینها بهانه ای بوده تا خواهرش فریادکنان برای کمک می رود فرزند ناقص خودشان را با او جابجا کنند، شاید او قدبلندتر از این بوده یا خوش قیافه تر و جذاب تر، با دست راستی که سالم است و می تواند بنویسد. اما همین دست ناقص که زمختیش یادآور گرمای بالای پنجاه درجه‌ی کار در مزارع نیشکر بود کافی بود تا سیلی ای بزند که تا دو روز بتوانم جای سوزشش را  روی گونه‌ام حس کنم و یادآوری همین درد کافی بود تا از اینکه برای اولین بار توانسته ام جلوی این سبلی را بگیرم حس گناه نکنم. صورتش از شدت تلاش برای رهاندن دستش سرخ شده بود و کنارذ دهانش کف کرده بود. چند صانیه ای طول نکشید که آرام آرام دستهایش سست شدند،  بعد پاهایش خم شد، چشمهایش آرام بسته شد و به زمین افتاد.   بی اراده‌ای هیچ تلاشی برای اینکه از زمین افتادنش جلوگیری کنم نکردم اما آنقدر نگهش داشتم تا بتواند روی زمین درازکش شود، حالا صورتش رنگ پریده و بی حرکت بود. آنقدر خشمگین بودم که نترسیده باشم.

باور کردن اینکه او حتی از چشمان و گونه های پر اشکم نفهمیده بود من ساعتها گریه کرده ام آنقدر برایم آزاردهنده بود که توانسته بودم ناآخودآگاه به نیروی بلوغم در برابر ضعف پیری او پی برم.

از در خانه بیرون زدم، تا زیر درختهای محوطه‌ی باستانی شهر دویدم، گوشه‌ی همیشگیم رو پیدا کردم و در ادامه‌ی گریه های صبح  که با آمدن پدر و اجبارم برای نان خریدن و مقاومت من قطع شده بود گریستم. گویی هنوز جنازه‌ی محمدحسین و صورت بیرون از کفنش روبرویم باشد. به همان شدتی گریستم که صبح در قبرستان گریسته بودم، همانقدر که غریبه هایی که از طرف بنیاد شهید برای تهیه‌ی قیلم مراسم  آمده بودند می پرسیدند «برادر کوچیکترشه؟» و آشناها جواب می دادند «نه، همسایه س».