تعالی تشبیه

بدان‌گونه که آتش‌سوزی‌ای که تا گنبد آسمان آتش می افگند، دره‌های ژرف کوهی را می‌پیماید؛ جنگل پهناور آتش گرفته است؛ بادها گردبادهای شراره‌ها را می جنبانند، به هر سو می‌برند، به همان گونه، آن پهلوانی که گویی از خدایان بود، نیزه‌ به دست، همه‌ی کسانی را که دنبال می کرد می کشت، خشم خود را در همه جا می‌راند؛ سیل خون در دشت سیاه روان بود. و بدان‌گونه که گاوهای نر که پیشانی پهن دارند، در خرمنگاه همواری خرمنها را پامال می کنند، در آنجا دانه‌های سبک در زیر پاهای این جانوران غرّان از خوشه‌ها بیرون می‌جهند، تکاوران آخیلوس شکوهمند، که این سالار آنها را می‌راند، لاشه‌ها و سلاح‌ها را پایمال می کردند.

سوگ اسبان بر پاتروکل

درین میان تکاوران آسمانی‌نژاد آخیلوس در کناری بودند و از همان دم که دیده بودند راننده‌شان به دست خون‌الود هکتور در خاک سرنگون شده است برو می گریستند. اوتومدون پسر دیور، که پر از نیرو بود، بیهوده با تازیانه‌ی پربانگ خود بر آنها فشار می‌اورد، بیهوده پی‌درپی از آنها درخواست می‌کرد و آنها را بیم می‌داد؛ نه می‌خواستند به سوی کرانه‌ی هلسپون بروند و نه به کارزار بازگردند؛ بلکه مانند این ستون‌های جنبش‌ناپذیر که بر سر گور مردی یا زنی نام‌آور افراشته‌اند، که دستخوش مرگ شده‌اند، سر را به سوی زمین خم کرده بودند، بر دستی که لگامهایشان را گرفته بود دریغ داشتند، و در برابر آن گردونه‌ی بسیار بزرگ پابرجا مانده بودند؛ اشک از چشمهاشان بر روی شنزار می غلتید؛ یالهای فروزانشان بر روی مالبند پریشان شده بود، از خاک آلوده شده بود، زئوس دردمندی آنها را دید، و اندکی دلش بر آنها سوخت. سر شاهانه‌ی خود را جنباند و پیش خود گفت:«ای بدبختان، چرا می‌بایست شما را که پیری و مرگ در شما کارگر نیست به پله که آمیزاده‌ای بیش نیست داده باشیم؟ آیا برای این بود که شما را در رده‌های نژاد آدمیان انباز کنیم، این نژادی که از همه ی چانداران و خزندگانی که در روی زمین هستند تیره‌بخت‌تر است؟ ...»

خشم

آه! کاش دوگانگی و خشم از جایگاه خدایان برافتد، آن خشمی که خردمندترین مردم را بی‌خود می‌کند، از انگبین شیرین‌تر است، در دل آدمیزاده فرو می‌چکد، اما بزودی در آن نیرو می‌گیرد و بخارهای تیره چون دودی سیاه آن را بر می‌اشوبند.  

 

سرودهای هقده و هجده زیباترین‌اند. سوگواری آخیلوس بر پاتروکل دلخراش است. حرکت او به سوی مرگی بزرگ باشکوه است. سخت است که دو دشمن را همزمان دوست بداری و از همکنون بر مرگ هکتور به دست آخیلوس و سپس بر مرگ خود او دل بسوزانی. ظرافت حکمت کل‌بین در درک تفاوت ها و به رسمیت شناختن آنهاست.

زندگی

تمام نمی شود لامصّب!

حماسه‌ی آغشته با طبیعت

بدان گونه هیاهوی هیزم‌شکنان فراوان، که جنگلی از درختان بلوط را می افگند، از بن دره‌ای برمی‌خیزد و در دوزگاه می‌پیچد؛ به همان گونه از دشت پهناور بانگ پرهیاهوی خودها، جوشنها، و پوست گردکرده‌ی سپرها، که پی‌در‌پی تیغها و نیزه‌ها بدانها می‌خورد پیچیده بود.  

 

*** 

تا آفتاب در گنبد آسمان بالا می‌رفت، تیرهایی که از دو سوی در پرواز بودند، همچنان زمین را از کشتگان می‌پوشاندند. اما چون این اختر آن دمی را رساند که گاوان را از یوغشان آزاد می کنندُ، مردم آخائی بندها را شکستند و اندک برتری یافتند.  

*** 

بدان‌گونه که شیری گرازی  را که از دیرباز رام نشده بود، در کشمکشی پرشور که در کوهساری درباره‌ی چشمه‌ای تُنُک که هر دو می خواهند از آن بیاشامند با یکدیگر می کنند، سرنگون می کند؛ سرانجام شیر گراز را که دم بر نمی‌آورد می کشد، به همان گونه هکتور با پیکانش جان از پسر منوسیوس، که این میدان را آن همه پر از کشته کرده بود بستد.  

دیده‌ی کُل

آن شیخ را دیدم جیران می نگریست در من و آن دگر فروخفته، سر فرو انداخته و آن دگر سجده می کرد پیاپی، آن دگر در خاک می غلتید و آن دگر کفش بر سر می زد. 

گفتم:«تماشا آن کس را باشد که پیل را تمام دید! اگرچه هر عضوی از او حیرت آرَد. اما حَظ ندارد که دیده‌ی کُل.»

عشق مرغابی


دیروز با مامان کنار یه دریاچه‌ی کوچیک توی شهر نشسته بودیم و مرغابی ها رو نگاه می کردیم و از زیبایی پروازشون صحبت می کردیم. مامان منو یاد یه جریان واقعی انداخت که بابا چندبار تعریف کرده بود. وقتی تو مزرعه کار نقشه برداری کانال می کردن یکی از کارگرا جفت یه مرغابی رو میزنه. بعد هم میاره و کبابش می کنه. جفتش همه ش دورشون می چرخه و صدا می کنه. اونا بی توجه می خورن. خوشحالم که بابا ناراحت میشه و باهاشون دعوا می کنه. می گذره و فردا صبح که دوباره میان سرکار می بینن که اون یکی بغل خون و پرای این یکی مرده. بابا کلی گریه می کنه. یادمه هنوزم که تعریف می کرد گریه می کرد. مامان می گفت چقدر فاصله‌س از مرغابی تا آدم. 


بعد از یه مدتی رفتم دوچرخه سواری طولانی مدت. چیزی حدود ۶۰ کیلومتر. حالی داد. ولی اونجام درد می کنه خیلی.


به کجا چنین شتابان؟

- "به کجا چنین شتابان؟"

گون از نسیم پرسید.

- "دل من گرفته زینجا،

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟"

- "همه آرزویم؛ اما

چه کنم که بسته پایم..."

- "‌به کجا چنین شتابان؟"

- "به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم..."

- "سفرت به خیر؛ اما، تو و دوستی، خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،

به شکوفه‌ها، به باران،

برسان سلام ما را."

حماسه خوانی

بی‌باکی بی‌حد دیومد دوست داشتنی است، هکتور هم.  پاریس تهوع آور است. آگاممنون چنگی به دل نمی زند. موعظه‌های نستور مثل همه‌ی موعظه‌ها خوبند اما خسته ات می کنند. بدگویی عاقلانه‌اش درباره ی منلاس آزارت می دهد همچنان که آگاممنون نمی پسنددش. همه‌اش منتظری که ببینی آخیلوس بزرگ بالاخره چه خواهد کرد. زئوس مرض خدایی دارد ولی هرا خوب حقش را کف دستش می گذارد. آتنه‌ی لجباز بامزه است و دوست داشتنی.   

 

تا وسط‌ های کتاب نرسی شخصیت ها به این زیبایی برایت شکل نمی گیرند. چه کسی این فکر احمقانه را در ذهن همه کرده که همه‌اش درباره ی یک اسب چوبی است؟

 

زیباترین صحنه‌‌های تا اینجا؟ وداع هکتور از زنش و رزم دیومد و آنه.  

 

 

بار بی یاران

هر یکی به چیزی مشغول و به آن خوشدل و خرسند. بعضی روحی بودند، به روحِ خود مشغول بودند، بعضی به عقل خود، بعضی به نفس خود. تو را بی‌کس یافتیم. همه ی یاران رفتند به سوی مطلوبانِ خود و تنهات رها کردند. من یارِ بی‌یارانم.