حاج دباغ و روشنفکری

دارم مناظره ی پسر سروش و ده نمکی رو گوش می دم سر حمله های انصار به سخنرانی های سروش، جالب بود که ده نمکی بهش می گفت که پدر شما و اکبر گنجی و مخملباف این سنگ بنا رو گذاشتن ما هم تو دهه ی هفتاد ادامه دادیم، مال شما خوب بود مال ما بد؟

ده نمکی بهش می گه تو داری پرش می زنی از روی دهه ی شصت، ما تو دهه ی هفتاد هر کاری کردیم از شما یاد گرفتیم


دقیقا داره مطرح می کنه که چطور اول با چماق وارد بشی، فضا رو تسخیر کنی، بعد خودت رو به عنوان ناجی جا بزنی و بشینی تو کرسی ضد خشونت و مدعی آزادی. روش چماق-مداری برای رسیدن به نخبگی اجتماعی

دیکتاتوری بر فرزندان

این فرزندکشی های اخیر که خیلی رو به تعحب انداخته برای من عجیب نیست و کسانی که ازش تعجب می کنن رو  هم نمی فهمم چون یا حافظه ندارن یا خودشون رو به اون راه زدن، حتی خیلی هاشون ممکنه جزو پدر و مادرهای خودرای و جنایتکار باشن و ندونن. 


قبلا نمونه هاش رو دیدم که کسانی خود یا بخت بچه هاشون رو صرفا به دلیل ابراز خودشون کشتن. کسانی دیگه  رو هم به کرات دیدم که به اسم خیر و صلاحشون رو  دونستن بال و پر بچه هاشون رو چیدن و مانع این شدن که استعدادهاشون تو زمینه ای بروز کنه یا زندگی رو که می خوان بکنن. پدری و مادری کار خیلی خیلی سختیه که هر آن می تونه منجر به جنایت بشه و مشکلش اینه که تو نه تنها حس نمی کنی جنایت می کنی بلکه از خودت هم خیلی راضی هستی و فکر می کنی کار مثبتی کردی و بعد تمام تلاشت تو زندگی این میشه که به بچه ت یا بقیه بفهمونی که ببین چه کار خوبی برات کردم.  مفهومش خیلی شبیه دیکتاتورهاییه که مملکتی رو  اداره می کنن و حس می کنن دارن به سمت خیر و صلاح پیشی می برنش.


من همه ش به خودم هشدار می دم نکنه اون چیزی که حق سوفی باشه که تجربه کنه رو به اسم خیر و صلاح دونستن ازش دریغ کنم. این به همون اندازه ی قتل می تونه جنایتکارانه باشه. 

هزار و یک شب

از همه ی چرندیات کلاب هاوس (به جز کلاب های موسیقی البته) فقط یه چیز جالب  پیدا کردم که تقریبا هر شب ساعت 12 به وقت ایران گوش می دم. اتاقی مختص خواندن هزار و یک شب که اکثرا با صدای علیرضا روشن اجرا می شه. بعدش هم کسانی صحبت می کنن که می شه ازشون چیزی یاد گرفت. 


راجع به شعر، هی بیشتر به این نتیجه می رسم که شعر ایرانی سترونه و بعد از قرن هفتم هم عقیم و هم نازا شده. واقعا چیزی برای عرضه نداره قرن هاست.....

زانودرد

أیها الحزن!

ألم تؤلمک رکبتاک   

من الجثو فوق صدورنا..؟!   


ای اندوه!

آیا زانوانت از زانو زدن برسینه‌هامان

 به‌درد نیامد..؟!

هند

امروز با سواتیکا، گرافیست کورس هام تو هند، جلسه داشتم، نیم ساعت تمام داشت از کرونا و اینکه چقدر اذیتش می کنه صحبت می کرد و گوش می دادم، می ذاشتم تا یک ساعت دیگه هم می رفت. مجبور شدم کلی دلداریش بدم، خیلی سخت می گذره به آدما.

سنگ خورشید - گزیده 4

پیکرت را سفر می‌کنم، گویی که جهان را، 

شکمت بازاری‌ است، 

فراوان-متاعش خورشید، 

پستان‌هایت دو کلیسایند، 

خیمه‌گاه نمایش‌های بدیع خون،  

نگاهم پیچک‌وار در برت می‌گیرد، 

شهری هستی مقهور دریا، 

حصاری هستی که برق می‌شکافدش، 

به دو نیمه ی هلو رنگ، 

قلمرویی از نمک، صخره‌ها و پرندگان، 

به فرمانروایی ظهری سبکسر، 

در ردایی به رنگ هوس‌هایم، 

برهنه‌تر از خیالم، راه خویش را می‌روی، 

چشمانت را می‌نوردم، چونان که دریا را،  

ببرها رویاهاشان را از چشمان تو می‌نوشند، 

مرغک مگس‌خوار در شعله‌ی آنها می سوزد، 

پیشانیت را می‌پیمایم،  چونان که ماه را، 

چون ابری که از اندیشه‌ات می گذرد، 

شکمت را سفر می‌کنم، گویا که رویا را، 

دامنت ذرت‌‌وار، موج بر‌می دارد و می خواند، 

دامنت بلورین، دامنت آبگون، 

لبانت، موهایت، نگاهت می‌بارد،  

تمامی شب را، و همه ی روز را، 

با انگشتان آبگونت سینه‌ام را می‌شکافی، 

با لبهای آبگونت چشمانم را می بندی، 

بر استخوانهایم می باری، درختی از آب، 

آب درون سینه‌ام ریشه می زند، 


سنگ خورشید - گزیده 5

قامتت را می‌پیمایم، چونان که رودخانه‌ را، 

پیکرت را سفر می‌کنم،آنگونه که جنگل را، 

چون پاکوب کوهی که به پرتگاهی می رسد، 

بر ستیغ اندیشه‌ات راه می‌ گذارم، 

و ناگاه سایه‌ام از پیشانی سپیدت سقوط می‌کند، 

سایه‌ام متلاشی می‌شود، تکه‌هایش را جمع می‌کنم، 

و بی‌تنم می روم، کورمال راهم را می‌جویم، 

راهروهای بی‌پایان خاطره، 

درهایی که به اتاقی خالی باز می‌شوند، 

اینجا همه ی تابستان‌ها آمده‌اند تا فاسد شوند، 

جواهرات عطش در اعماقش می‌سوزند، 

چهره‌ای که به هنگام به خاطر آمدن ناپدید می‌شود، 

دستی که به هنگام لمس فرو می‌ریزد، 

تارهایی که انبوه عنکبوتان تنیده‌اند، 

بر خنده‌های سالیان پیش،

برون از خویش به جستنم، 

بی حاصلی در جستجویم، لحظه‌ای را می‌کاوم، 

چهره ای از طوفان و آذرخش، 

به تاخت از میان بیشه‌ی شب می رود، 

صورتی از باران در باغی تاریک، 

آب بی‌آرامی که در کنارم جاری است،  

سنگ خورشید - گزیده 3

شبیخون حضوری، گویا که انفجار یک آواز، 

همچون که نغمه‌خوانی باد در عمارتی سوزان،  

نگاهی که جهانی را، با همّه‌ی دریا‌ها و کوه‌هایش،   

به هوا بازمی‌ایستاند، 

بدنی از نور، بازتابیده از میان عقیقی، 

ران هایی از نور، شکمی از نور، خلیج ها،  

سنگی خورشیدی، تنی ابررنگ، 

به رنگ روزی چست و چابک،  

زمان برقی می زند و کالبدی می یابد، 

جهان از میان تنت نمایان است، 

از میان شفافیتت،  

از میان تالارهای صدا راه می گذارم، 

در حضور پژواک‌ها جاری می‌شوم، 

کورانه از شفافیت‌ها ره می‌سپرم، 

انعکاسی محوم می‌کند، در دیگری زاده‌ می‌شوم،  

آه! جنگلی از ستونهای طلسم شده،  

از زیر طاق‌هایی از نور به

راهروهایی از پاییزی عجول سفر می کنم، 

پیکرت را سفر می‌کنم، گویی که جهان را، 


مامانم

عزیز دلم، دلم تنگ شده براش، مدت زیادی بود به دلایل مختلف حرفی نمی زد، کرونا و تنهایی و پرستار و ...، می گفت چیزی برای گفتن نداره، به مرضیه گفتم رو دو موضوع تمرکز کنه یکی اینکه ازش دستور غذا بپرسه، دیگه اینکه ازش بخواد قصه های کودکیش رو بگه، ظاهرا دوباره شروع کرده به حرف زدن. فداش بشم!

مسیح

واقعا حضور مسیح علی نژاد یکی از ضروری ترین حضورهاست ، با  اون همه شجاعت و فراستی که داره. همینه که نجاست های اصلاح طلب ازش وحشت دارن و تنفر!