نامت را از یاد بردهام، ملیوسینا؟
لورا، ایزابل، پرسفانی، ماری؟
صورتت تمامی اینانست و هیچکدامی،
تو تمامی ساعاتی و هیچ یک نیستی،
تو درختی و ابری،
همه ی پرندگانی،
تکستارهای،
تیغهی ساطور جلادی و طشت پر خونش،
پیچکی که میخزد،
به دور روح میتابد،
ریشهاش را برمیکند،
و از خودش بیخود میکند،
آتش-نگارهای بر لوحی یشمین ،
ملکهی مارانی،
ستونی از مه،
چشمهای درون صخره،
خاری هستی ریز و کشنده،
خاری که درد جاودان می بخشد،
بانوی فلوتی و آذرخش،
ایوانی هستی مملو از یاسمن،
نمکی هستی لای زخم،
یا سبدی گل سرخ برای مرد زخمی،
زمهریر سرمایی به شهریور،
نگاشته ی دریایی بر سنگ خارا،
یا نوشته ی بادی بر ماسههای کویر،
تو آخرین آرزوی خورشیدی،
اناری، گندمی،
رخسارهای برافروخته ای، صورتی به هم کوفته ای،
اکنون لحظه گُر گرفته است، و همه ی صورت هایی
که در شعله اش رخ مینمایند یک صورت اند،
تمامی نامها یک نامند،
همگی چهره ها یک چهره اند،
کل قرن ها یک لحظهاند،
و ناگاه،
از پسِ سالیان سال،
جفتی چشم راه را بر آینده میبندند.
به عصرگاهی از شوره و سنگ،
با دشنه ی ناپدیدت،
با خطّی ناخوانا و سرخ
بر پوستم رج می زنی،
و زخمهایت، ردایی از آتشم میپوشانند،
تا انتهای درونم می سوزد، پی آب میگردم،
در چشمانت آبی نیست، از سنگند،
پستانهایت، شکمت، و کفلهایت از سنگند،
دهانت طعم ِ غبار میدهد،
دهانت طعم ِ زمانی مسموم را میدهد،
تنت طعم ِ چاهی کور را میدهد،
...............................
دالانی از آینهها،
آنجایی که چشمهای نگران تکرار میشوند،
دالانی مدور که هماره به آغازش باز میگردد،
مرا، کورمردی را، از کوچه باغ های پیچاپیچ،
کشکشان به میانهی میدان میبری،
و آنگاه طلوع می کنی،همچون تلالو برقی
که در انعکاس تبری تیز ثبت میشود،
چون تیغه ی نوری که سلّاخی میکند،
آنچنان محتومی
که چوبهی داری برای یک محکوم،
آنچنان منعطفی
گویا که شلاقی بر تن،
و آنچنان نازکی
انگارکه خنجری
برساخته از هلال ماه
کلمات آختهات
درون سینهام را میکاوند، بند بندم را می شکافند،
و خالیم میکنند،
همه ی خاطراتم را
یک به یک
بیرون میکشی،
حالا، حتی نامم را به یاد ندارم!
همگی دگردیسیده، همگی مقدس،
هر اتاقی مرکز جهان است،
اینک شب اول است، و روز اول،
جهان زاییده می شود
آنگاه که دو کس هم را ببوسند،
قطره نوری از شیره های بی رنگ،
اتاق چون میوه ای نیمه باز ترک می خورد،
یا چون ستاره ای در سکوت منفجر می شود،
و قوانین توسط موش ها جویده می شوند،
میله های آهنی بانک ها و زندان ها،
میله های کاغذی، سیم خاردار،
مهرهای لاستیکی، تیزی و درفش،
خطبه ی تک-نکته ای خواب آور درباب جنگ،
عقرب خوش خط و خالی در کلاه و ردا،
ببری شاپو به سر، رییس هیئت امنای
صلیب سرخ و انجمن گیاهخواری،
خر مدیر مدرسه، پوشش کروکودیل،
به نقش نجات بخش، پدر مردم،
رییس، کوسه، معمار آینده،
خوک یونیفرم پوش، فرزند خلف
کلیسا که نیش های سیاهیده اش را
به آب مقدس می شوید و دوره های ی تعلیمات مدنی،
و انگلیسی محاوره ای می گذراند، دیوارهای ناپیدا،
صورتک های گندیده ای که مردی را،
از دیگری، مردی را از خودش جدا می کنند،
آنها تکه تکه می شوند
برای لحظه ای بس-کشیده و ما
به گوشه چشمی
یگانگی را که گم کرده بودیم می بینیم،
ویرانگی مرد بودن، و همگی افتخاراتش،
قسمت کردن نان و خورشید و مرگ،
شگفتی فراموش شده ی زنده بودن؛
اتاقهایی متحرک
در شهرهایی فروریزنده، اتاق ها و خیابان ها،
نامهایی زخم وار، اتاق ها با پنجره هایی
که به اتاق های دیگر
با همان کاغذ دیواری رنگ رفته باز می شوند،
آنجا که مردی با لباس راحتی خبرها را می خواند
یا زنی اطو می کشد؛ اتاقی آفتابی
که یگانه مهمانش شاخه های هلوست؛
و اتاق دیگری که همیشه در مهتابیش باران می بارد
با سه پسربچه که سبز زنگ زده اند؛ اتاق هایی که
کشتی وار تاب می خورند بر خلیج نور،
اتاق هایی که زیردریایی اند: جایی که
سکوت به امواج سبز حل می شود،
و هر چیزی که لمس می کنیم فسفری است،
مقبره های مجلل، با تمثال های جویده شان،
فرش های نخ نماشان، و تله ها، سلول ها،
غارهای افسون شان،
قفسهای پرندگان، و اتاق های شماره خورده،
همه شکل عوض می کنند، همه پر می کشند،
هر قالبشان ابری است، هر دری رو به
دریا راه می برد، خارج شهر، هوای آزاد،
هر میزی برای جشنی چیده شده است؛
چون صدف ناتراوایند، زمان ها
بیهده دربرشان می گیرند، وقتی دگر نمانده،
دیوارها نیستند: فضا، فضا، دستانت را باز کن،
این ثروت ها را جمع کن،
میوه را بردار، از زندگی بخور،
زیر درخت دراز بکش و بنوش!
مادرید 1973،
در بازارچه ی فرشته،
زنان می دوزند
و همراه کودکانشان آواز می خوانند،
آنگاه:
شیون آژیرها، و جیغ ها،
خانه های به زانو در آمده در غبار خویش،
برج های ترک خورده، پنجره های از قاب برجهیده،
و طوفان موتورها، سکون:
هر دو برهنه شدند و مشغول عشقبازی،
به پاسداشت سهممان از جاودانگی،
به نگاهبانی بهرمان از زمان و بهشت،
تا ریشه هامان را دریاییم،
تا میراثی را که قرن ها پیش
سارقان زندگی از کفمان درربودند بازستانیم،
آن دو برهنه شدند و در بوسه غلتان،
زیرا دو تن لخت و به هم پیچان،
از فراز زمان می گذرند، رویینه اند،
و دستی به آنها یازش نتواند، به ازل بازگشته اند،
تویی نیست، منی نیست،
فردایی نیست، دوشی نیست،
نامی نیست،
حقیقت دو نفر در بدنی واحد، روحی واحد،
و اینک! تمامی هستی ...
ترجمهی شعر سخت است، حالا اینکه ترجمهی شعر پاز باشد سختترش می کند، حالا اینکه ترجمهی La Piedra de Sol باشد که مثل خواب دیدن است خیلی سخت ترش می کند و همه ی اینها فرصتی برای آدمی بوجود می آورد که خود را و توانایی هایش را به چالش و آزمایش بکشد.
زیباست و البته ترسناک است که برای ترجمه ی یک شعر باید بخوانی و بخوانی و تا آنجا برسی که حداقل لازم است دو کتاب دیگر را هم کنارش ترجمه کنی. زیباست چون کشف است و ترسناک است چون همیشه چیزی کم است که باید پیدایش کنی. به همین سادگی که وقتی می خواهی تلفظ نام Melusina را که تو به سادگی دختری می شناسیش پیدا کنی ببینی که تاریخی پشت این اسم خوابیده است و تو اگر این تاریخ را ندانی می توانی متن را ترجمه کنی اما روح شعر را نه!
ترجمه این شعر سخت است ولی چیزی گرانقدر کنار این شعر هست که به من نیرو می دهد.
به هر حال اینکه نیمه ی نخستش ترجمه شده جای جشن دارد.
فوارهای رشید در چنبرهی باد،
سخت-ریشه درختی برجای رقصان،
رودی که میپیچد، پیش میرود،
باز میگردد، و چرخهای را تمام میکند،
همیشه آینده:
مدار آرام اخترکی است
یا مسیر چشمه ای کم شتاب،
آبِ فروبسته-چشم مدام بر می جهد
و تمامی شب را آینده گویی می کند.
حضوری یگانه در هجوم امواج،
موجی از پی موجی، تا همگان پوشانده شوند،
جاویدان سلسلهای سبز که سقوطیش نیست،
آنگونه که جلوهی بالهایی بیشماری که
همزمان در بلندای آسمان پر میگشایند،
دالانی به تیرگی ِ روزهای فردا،
و شکوه وهمآلود تیرهبختی، که همچون پرندهای،
آوازش بیشهای را سنگ می کند،
لذت های زودگذری که بر شاخگان بخار می شوند،
ساعتهای روشنایی که پرندگانشان برمی چینند،
و نحوستی که دمبهدم از دست می گریزد،
شبیخون حضوری، گویا که انفجار یک آواز،
همچون که نغمهخوانی باد در عمارتی سوزان،
نگاهی که جهانی را، با همّهی دریاها و کوههایش،
به هوا بازمیایستاند،
بدنی از نور، بازتابیده از میان عقیقی،
ران هایی از نور، شکمی از نور، خلیج ها،
سنگی خورشیدی، تنی ابررنگ،
به رنگ روزی چست و چابک،
زمان برقی می زند و کالبدی می یابد،
جهان از میان تنت نمایان است،
شفاف از میان شفافیتت،
از میان تالارهای صدا راه می گذارم،
در حضور پژواکها جاری میشوم،
کورانه از شفافیتها ره میسپرم،
انعکاسی محوم میکند، در دیگری زاده میشوم،
آه! جنگلی از ستونهای طلسم شده،
از زیر طاقهایی از روشنایی به
راهروهایی از پاییزی گذرا سفر می کنم،
پیکرت را سفر میکنم، گویی که جهان را،
شکمت بازاری است،
فراوان-متاعش خورشید،
پستانهایت دو کلیسایند،
خیمهگاه نمایشهای بدیع خون،
نگاهم پیچکوار در برت میگیرد،
شهری هستی مقهور دریا،
حصاری هستی که برق میشکافدش،
به دو نیمه ی هلو رنگ،
قلمرویی از نمک، صخرهها و پرندگان،
به فرمانروایی ظهری سبکسر،
در ردایی به رنگ هوسهایم،
برهنهتر از خیالم، راه خویش را میروی،
چشمانت را مینوردم، چونان که دریا را،
ببرها رویاهاشان را از چشمان تو مینوشند،
مرغک مگسخوار در شعلهی آنها می سوزد،
پیشانیت را میپیمایم، چونان که ماه را،
چون ابری که از اندیشهات می گذرد،
شکمت را سفر میکنم، همچون که رویایت را،
دامنت ذرتوار، موج برمی دارد و می خواند،
دامنت بلورین، دامنت آبگون،
لبانت، موهایت، نگاهت میبارد،
تمامی شب را، و همه ی روز را،
با انگشتان آبگونت سینهام را میشکافی،
با لبهای آبگونت چشمانم را می بندی،
بر استخوانهایم می باری، درختی از آب،
آب درون سینهام ریشه می زند،
قامتت را میپیمایم، چونان که رودخانه را،
پیکرت را سفر میکنم، چونان که جنگل را،
چون پاکوب کوهی که به پرتگاه می رسد،
بر تیغههای اندیشهات راه میپیمایم،
و سایهام از پیشانی سفیدت سقوط میکند،
سایهام متلاشی میشود، تکههایش را جمع میکنم،
و بیتنم می روم، کورمال راهم را میجویم،
راهروهای بیپایان خاطره،
درهایی که به اتاقی خالی باز میشوند،
اینجا همه ی تابستانها آمدهاند تا فاسد شوند،
جواهرات عطش در اعماقش میسوزند،
چهرهای که به هنگام به خاطر آمدن ناپدید میشود،
دستی که به هنگام لمس فرو میریزد،
تارهایی که انبوه عنکبوتان تنیدهاند،
بر خندههای سالیان پیش،
برون از خویش به جستنم،
بی حاصلی میجویم، لحظهای را میکاوم،
صورتی از طوفان و آذرخش،
به تاخت از میان بیشهی شب،
صورتی از باران در باغی تاریک،
آب بیآرامی که در کنارم جاری است،
بی حاصلی میجویم، تنها مینویسم،
کسی اینجا نیست، و روز فرو میافتد،
سال فرو میافتد، من با لحظه فرو میافتم،
به اعماق سقوط میکنم، به گذرگاهی ناپیدا و
بر آینههایی که تصویر تکهتکهام را تکرار میکنند،
از میان روزها راه میسپرم، لحظههای مکرر،
از میان ذهن ِ سایهام گام میزنم،
از میان سایهام به جستجوی لحظهای راه میگذارم،
لحظهای را میجویم که پرندهوار زنده است،
آفتاب پنج عصر را،
که با دیوارهای سنگی گرمتر هم شده است،
ساعت خوشههای انگورش را رسانده است،
و با تَرَکی، دخترکان از میوه برون میجهند،
در حیاط شنی مدرسه پخش می شوند،
آن یکی همچون پاییز بلندبالا بود و قدم میزد،
در ساباطهای پوشانده با نور،
و آنجا دربرش گرفت، پوستی پوشاندش
باز هم طلاییتر، و باز هم شفافتر،
روشنیِ پلنگی رنگ، گوزنی قهوهای
بر حاشیهی شب، دخترک نگاهی انداخت،
خم شده بر ایوان سبز باران،
رخسارهای در عنفوان جوانی،
نامت را از یاد بردهام، ملیوسینا،
لورا، ایزابل، پرسفانی، ماری،
چهرهات تمامی اینانست و هیچیک،
تو تمامی ساعاتی و هیچکدام،
تو درختی و ابری، تمامی پرندگانی،
تکستارهای، تیغهی ساطور جلادی
و طشت خونش،
پیچکی هستی که میخزد، بر روح میتابد،
ریشهاش را برمیکند، و از خودش بیخود میکند،
آتش-نوشتهای بر لوحی یشمین ،
تَرَکی در سنگ، ملکهی ماران،
ستونی از مه، چشمهای درون صخره،
دوری قمری، آشیانهی بازها،
تخم بادیان، خاری ریز و کشنده،
خاری که دردی جاودان می بخشد،
دخترکان چوپان در اعماق دریا،
پاسبانان درّهی مرگ،
رَزی که از پرتگاههای مارپیچ می آویزد،
مویی آویخته، گیاهی زهرناک،
گُلِ رستاخیز، انگور حیات،
بانوی فلوت و آذرخش،
ایوانی از یاسمن، نمکی در زخم،
سبدی رُز برای مرد گلوله خورده،
بورانی به شهریور، ماهِ چوبهی دار،
نوشتن دریا بر سنگ خارا،
نوشتن باد بر ماسههای کویر،
آخرین آرزوی خورشید، انار، گندم،
رخسارهای برافروخته، رخسارهای فروبلعیده،
روی نوخاستهای طاعونزدهی سالیانِ وهم
و روزهای دَوّاری که رو به بیرون گشوده میشوند
به همان مهتابی، همان دیوار،
لحظه گُر گرفته است، و تمامی چهرهها
که در شعله رخ مینمایند یک چهرهاند،
همهی نامها یک نامند،
تمامی صورتها یک صورتند،
تمامی قرن ها یک لحظهاند،
و از میانِ تمامی قرنهای قرن،
جفتی چشم راه بر آینده میبندند،
در برابرم چیزی نیست، فقط لحظهای است
نجات یافته از دو تصویر ِ توامانِ
امشب به خواب آمده، لحظهای تراشیده
از رویا، پاره شده از هیچی ِ
این شب تیره، برچیده با دست، حرف
به حرف، لحظهای که زمان، بیرونِ در، به تاخت
دور میشود، و جهان با تقویمهای خونآشامش،
رعدآسا به درهای روحم می کوبد،
لحظه ای که شهرها، نامها،
طعمها، و تمامی جانداران
درون جمجمهی کورم ریزریز میشوند،
لحظهای که غمهای شبانه افکارم را له میکنند،
کمرم را خم میکنند، و خونم
اندکی آرامتر میدود، دندانهایم میلرزند،
چشمانم تار میشوند، لحظهای که در آن، روزها و سالها
وحشتهای خالیشان را انبار میکنند،
لحظهای که زمان بادبزنش را میبندد،
و در پس تصاویرش هیچ نمیماند،
لحظه به درون خویش میپرد،
و در محاصرهی مرگ شناور میشود،
ترسان از دهاندرهی شبِ سوگوار،
هراسان از هیاهوی مرگِ زندهی صورتک بَر رو،
لحظه به درون خویش میپرد،
همچون دستی که مشت میشود،
چون میوهای که به سمت هستهاش رسیده میشود،
و، ازلبریزان، از خویش مینوشد،
لحظهی مات، بسته میشود
تا رو به درون برسد، ریشه ها را برون میدهد،
در درونم رشد می کند، فتحم میکند،
شاخسار وحشیاش تسخیرم میکنند،
افکارم پرندههایش میشوند،
سیمابش در رگهایم میدود، درختی
از اندیشه، میوههایی با طعم زمان،
آه! زندگیای برای زیستن، زندگیای زیسته شده،
زمانی که با یک موج دریا باز میگردد،
زمانی که بیتفاوت دور میشود،
گذشته نگذشته است، هنوز هم میگذرد،
و بی صدا، در لحظهی گذرای بعدی جاری میشود،
در بعدازظهری از شوره و سنگ،
با دشنههای ناپیدایت، با خطی ناخوانا و سرخ
بر پوستم می نویسی،
و زخمها، ردایی از آتشم میپوشانند،
بیانتها می سوزم، پی آب میگردم،
در چشمانت آبی نیست، از سنگند،
پستانهایت، شکمت، و کفلهایت از سنگند،
دهانت طعم ِ غبار میدهد،
دهانت طعم ِ زمانی مسموم را میدهد،
تنت طعم ِ چاهی کور را میدهد،
دالانی از آینهها،
جایی که چشمهای نگران تکرار میشوند،
دالانی که همیشه به ابتدایش باز میگردد،
مرا، کورمردی را، از تماشاگاههای پیچپیچ،
کشکشان به میانهی دایره میبری،
و آنگاه طلوع می کنی،چون تلالوئی
که در تبری منجمد میشود،چون نوری
که سلّاخی میکند، آنچنان محتوم
که چوبهی داری برای یک محکوم،
منعطف انگار که شلاق، و نازک چون خنجری
که همزاد ماه باشد، کلمات آختهات
درون سینهام را میکاوند، از همم میپاشند،
و خالیم میکنند، یک به یک
خاطراتم را بیرون میکشی، نامم را به یاد ندارم،
دوستانم، غلتان در لجن، همراه خوکها خُرناس میکشند،
یا در جویهایی که خورشید میبلعدشان، فاسد میشوند،
جز جراحتی عظیم در درونم نیست،
حفرهای که کسی را به آن راه نیست،
حضوری بیپنجره،اندیشهای که باز میآید،
خود را مکرر میکند، خود را باز میتابد،
و خود را در شفافیت خود گم می کند،
اندیشیدنی که به نگاه چشمی
متوقف میشود که آن را،
که به تماشای خود است
تا آنگاه که در وضوح خود غرق شود،
تماشا میکند،
ملیوسینا، من پولکهای وحشتانگیزت را دیدم،که به هنگام شفق سبز میدرخشیدند،
پیچیده در ملافهها خوابیده بودی،
چونان پرندهای صَیحهکشان بیدار شدی،
و فروافتادی و فروافتادی، تا گاهِ سفیدی و خُرد شدن،
جز جیغت چیزی از تو نماند،
و در انتهای زمان، من خویش را،
با چشمانی کم سو و تکسرفهای،
در حال مرور عکسهای قدیمی باز مییابم:
کسی نیست، تو هیچکس نیستی،
تودهای از خاکستر و جارویی کهنه،
چاقویی زنگزده و گردگیری از پَر،
پوستی که از مشتی استخوان آویزان است،
شاخهای کهنسال، حفرهای سیاه،
و آنجا، در قعر چشمان دختری که
هزار سال پیش غرق شده است،
نگاههایی که در عمق چاهی دفن شده اند،
نگاههایی که از آغاز ما را پاییدهاند،
نگاه دخترانهی مادری مُسن که
پسر بالغش را پدری جوان میانگارد،
نگاه مادرانهی دختری تنها
که پدرش را پسری جوان میانگارد،
نگاههایی که ما را
از عمق زندگی میپایند، و دامهای مرگند
- امّا چطور اگر سقوط در آن چشمها
راه بازگشتی به حیات راستین باشد؟
سقوط کردن، بازگشتن، یا خود را خواب دیدن،
خواب دیده شدن با چشمان دیگری که خواهند آمد،
زندگیای دیگر، ابرهایی دیگر،
باز هم مرگی دیگر را مردن!
- این شب بس است، این لحظه که هرگز
باز نمیماند از شکفتن، از انکشافِ
آنجایی که بودهام، آن کسی که بودهام، اسم تو چیست،
اسم من چیست:
آیا من بودم که،
ده سال قبل، در خیابان کریستوفر،
برای آن تابستان - و برای همهی تابستانها-
با فیلیس، که دو چال بر گونهاش داست،
جاهایی که گنجشکها برای نوشیدن نور میآمدند،
برنامه میریختم؟
آیا در ریفُرما، کارمِن به من گفت،
"اینجا هوا خیلی دلچسب است، همیشه آبانماه است،"
آیا او با کسی که من فراموش کردهام صحبت می کرد،
یا این که من اینها را از خودم در آوردهام و هیچکس نگفتهشان؟
آیا در اُکسانا بود که من از میان یک شب
که چونان درختی سیاه-سبز و عظیم بود قدم میزدم،
در حالیکه مثل باد مجنون با خودم حرف میزدم،
و در حال رسیدن به اتاقم بودم - همیشه یک اتاق-
آیا این حقیقت داشت که آینهها نشناختندم؟
آیا ما طلوع را از هتل وِرنِت تماشا کردیم
که با درختان بلوط می رقصید -
آیا تو گفتی "دیر شده"، وقتی که موهایت را شانه می زدی,
آیا من لکه های روی دیوار را دیدم و هیچ نگفتم؟
آیا هردوی ما با هم از برج بالا رفتیم،
آیا سقوط غروب را از روی پرتگاه تماشا کردیم؟
آیا انگورها را در بیدارت خوردیم؟ آیا در پِرُت
یاسمن خریدیم؟
نامها, جایها,
خیابانها و خیابانها، چهره ها، بازارها،
خیابانها، یک پارک، ایستگاهها، اتاقهای
تکی، لکههای روی دیوار، یکی
در حال شانه زدن مویش، یکی لباس پوشیدن،
یکی آواز خواندن در کنار من، اتاقها،
جایها، خیابانها، نامها، اتاقها،
خواب دیده شدن با چشمان دیگری که خواهند آمد،
زندگیای دیگر، ابرهایی دیگر،
باز هم مرگی دیگر را مردن!
- این شب بس است، این لحظه که هرگز
باز نمیماند از شکفتن، انکشاف
آنجایی که بودهام، آن کسی که بودهام، نام تو چیست،
نام من چیست:
آیا من بودم که،
ده سال قبل، در خیابان کریستوفر،
برای آن تابستان - و برای همهی تابستانها-
با فیلیس، که دو چال بر گونهاش داست،
جایی که گنجشکها برای نوشیدن نور میآمدند،
برنامه میریختم؟
آیا در ریفُرما، کارمِن به من گفت،
"اینجا هوا خیلی دلچسب است، همیشه آبانماه است،"
آیا او با کسی که من فراموش کردهام صحبت می کرد،
یا این که من اینها را از خودم در آوردهام و هیچکس نگفتهشان؟
آیا در اُکسانا بود که من از میان یک شب
که چونان درختی سیاه-سبز و عظیم بود قدم میزدم،
در حالیکه مثل باد مجنون با خودم حرف میزدم،
و در حال رسیدن به اتاقم بودم - همیشه یک اتاق-
آیا حقیقت داشت که آینهها نشناختندم؟
آیا ما طلوع را از هتل وِرنِت تماشا کردیم
که با درختان بلوط می رقصید -
آیا تو گفتی "دیر شده" , وقتی که موهایت را شانه می زدی,
آیا من لکه های روی دیوار را دیدم و هیچ نگفتم؟
آیا هردوی ما با هم از برج بالا رفتیم,
آیا سقوط غروب را از روی پرتگاه تماشا کردیم؟
آیا انگورها را در بیدارت خوردیم؟ آیا در پِرُت
یاسمن خریدیم؟
نامها, جایها,
خیابانها و خیابانها, چهره ها, بازارها,
خیابان ها, یک پارک, ایستگاهها، اتاقهای
تکی، لکههای روی دیوار، یکی
در حال شانه زدن مویش، یکی لباس پوشیدن،
یکی آواز خواندن در کنار من، اتاقها،
جایها، خیابانها، نامها، اتاقها،
جز جراحتی عظیم در درونم نیست،
حفرهای که کسی به آن راه نمییابد،
حضوری بیپنجره،اندیشهای که باز میآید،
خود را مکرر میکند، خود را باز میتابد،
و خود را در شفافیت خود گم می کند،
اندیشیدنی که به نگاه چشمی
متوقف میشود که آن را،
که به تماشای خود است
تا آنگاه که در وضوح خود غرق شود،
تماشا میکند،
ملیوسینا، من پولکهای وحشتانگیزت را دیدم،که به هنگام شفق سبز میدرخشیدند،
پیچیده بین ملافهها خوابیده بودی،
چونان پرندهای صَیحهکشان بیدار شدی،
و فروافتادی و فروافتادی، تا گاهِ سفیدی و خُرد شدن،
جز جیغت چیزی از تو نماند،
و در انتهای زمان، من خویش را،
با چشمانی کم سو و تکسرفهای،
در حال مرور عکسهای قدیمی باز مییابم:
کسی نیست، تو هیچکس نیستی،
تودهای از خاکستر و جارویی کهنه،
چاقویی زنگزده و گردگیری از پَر،
پوستی که از مشتی استخوان آویزان است،
شاخهای کهنسال، حفرهای سیاه،
و آنجا، در قعر چشمان دختری که
هزار سال پیش غرق شده است،
نگاههایی که در عمق چاهی دفن شده اند،
نگاههایی که از آغاز ما را پاییدهاند،
نگاه دخترانهی مادری مُسن که
پسر بالغش را پدری جوان میانگارد،
نگاه مادرانهی دختری تنها
که پدرش را پسری جوان میانگارد،
نگاههایی که ما را
از عمق زندگی میپایند، و دامهای مرگند
- امّا چطور اگر سقوط در آن چشمها
راه بازگشتی به حیات راستین باشد؟
در بعدازظهری از شوره و سنگ،
با دشنههای ناپیدایت، با خطی ناخوانا و سرخ
بر پوستم می نویسی،
و زخمها، ردایی از آتشم میپوشانند،
بیانتها می سوزم، پی آب میگردم،
در چشمانت آبی نیست، از سنگند،
پستانهایت، شکمت، و کفلهایت از سنگند،
دهانت طعم ِ غبار میدهد،
دهانت طعم ِ زمانی مسموم را میدهد،
تنت طعم ِ چاهی کور را میدهد،
دالانی از آینهها،
جایی که چشمهای نگران تکرار میشوند،
دالانی که همیشه به ابتدایش باز میگردد،
مرا، کورمردی را، از تماشاگاههای پیچپیچ،
کشکشان به میانهی دایره میبری،
و آنگاه طلوع می کنی،چون تلالوئی
که در تبری منجمد میشود،چون نوری
که سلّاخی میکند، آنچنان محتوم
که چوبهی داری برای یک محکوم،
منعطف انگار که شلاق، و نازک چون خنجری
که همزاد ماه باشد، کلمات آختهات
درون سینهام را میکاوند، از همم میپاشند،
و خالیم میکنند، یک به یک
خاطراتم را بیرون میکشی، نامم را به یاد ندارم،
دوستانم، غلتان در لجن، همراه خوکها خُرناس میکشند،
یا در جویهایی، که خورشید میبلعدشان، فاسد میشوند،