پرواز

در نگاه کسی که پرواز را نمی فهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی.

طاعون - آلبر کامو

http://ghostlightning.files.wordpress.com/2009/08/the-plague.jpg


اینکه طاعون می تواند هم قصه‌ی بیماری باشد، هم قصه‌ی اشغال باشد، هم قصه ی دیکتاتوری باشد، هم قصه‌ی غربت باشد، و هم قصه‌ی قبض و بسط آدمی باشد خود می گوید که برای نویسنده اش این قصه ای از تمامی جهان در تقابل و همراهی با آدمی بوده است. قصه ی هیچ در هیچ شدن و قصه ی همه چیز شدن. قصه ی درگیر شدن و نبرد کردن برای هیچ، قصه ی تعهدی زیبا به زندگی و دیگران برای هیچ، قصه ی بزرگی و پستی، قصه ی درد و تغییر، قصه ای که باید دوباره خواندش چون همواره طاعون می آید و راه خود را به درون من و جامعه ام می گشاید.


از کتاب


روزنامه ها که در ماجرای موش نهمه ژرگویی کرده بودند، دیگر حرفی نمی زدند. زیرا موش ها در کوچه می میرند اما انسان ها در خانه ها. و روزنامه ها فقط با کوچه کار دارند.

***

بلا معمولا چیز مشترکی است ولی وقتی که به طور ناگهانی بر سرتان فرود آید به زحمت آن را باور می کنید. در دنیا همانقدر که جنگ بوده طاعون هم بوده است. با وجود این، طاعون ها و جنگ ها پیوسته مردم را غافلگیر می کنند.... وقتی جنگی در می گیرد، مردم می گویند :«ادامه نخواهد یافت، ابلهانه است.» و بی شک جنگ بسیار ابلهانه است، اما این نکته مانع پایان یافتن آن نمی شود. بلاهت پیوسته پابرجاست و اگر انسان پیوسته به فکر خویشتن نبود آن را مشاهده می کرد.

***

یادش آمد در جایی خوانده است مه طاعون کاری به مزاج های ضعیف ندارد و بخصوص بنیه های قوی را از پای می افکند.

***

- مهم نیست که طرز استدلال خوب باشد، مهم این است که انسان را به تفکر وادارد.

***

- توجه  کنید که درباره ی خودم نمی گویم. اما داشتم این رمان را می خواندم. داستان آدم بدبختی است که یک روز صبح ناگهان توقیفش می کنند. دیگران به او کار داشتند و خود او از همه جها بی خبر بود. در دفاتر و ادارات از او حرف می زدند و نامش را روب فیش ها می نوشتند. به عقیده ی شما این درست است؟ به عقیده‌ی شما این مردم حق دارند که با کسی این رفتار را بکنند؟

***

به این ترنیب تلگراف به عنوان یگانه وسیله‌ی ارتباط در دست ما باقی ماند. موجوداتی که از راه فکر و لب و چشم با هم مربوط بودند مچبور شدند نشانه های این وابستگی قدیمی را در جروف درشت یک تلگرام ده کلمه ای جستجو کنند و چون فورمول هایی که در تلگراف ها بکار می رود خیلی زود تمام می شوند، زندگی های مشترک طولانی یا شور و عشق های دردناک به زودی در مبادله ی پیاپی عباراتی از این قبیل خلاصه شد:«حالم خوب است، به یاد توام، قربانت.»

***

جدایی

مخصوصا همشهریان ما خیلی زود این عادت را از سر خود به در کردند که مدت جدایی را تخمین بزنند. چرا؟ برای اینکه اگر بدبین ترین آنها مدت جدایی را مثلا شش ماه تعیین می کرد، آنها همه‌ی رنج این ماه‌هایی را که در پیش داشتند قبلا می بردند و جرات خود را تا سطح این تجربه می رساندند و آخرین نیروهاشان را بکار می بردند تا دچار ضعف نشوند و شکنجه‌ی این روزهای پیاپی را تحمل کنند، آنگاه ناگهان دوستی که در کوچه‌ به آنها بر می خورد یا عقیده ای که در روزنامه اظهار می شد، یا سوءظن مبهمی که تولید می شد و با یک روشن بینی ناگهانی این تصور را به وجود می آورد که ژه بسا بیماری بیش از شش ماه شاید یک سال و حتی بیشتر ادامه یابد.

در این لحظه، شکست جرات و تحمل و اراده ی آنان چنان ناگهانی بود که گمان می کردند دیگر هرگز نخواهند توانست از این گودال به در آیند. در نتیجه خود را مجبور می ساختند که هرگز به فرا رسیدن آزادی خویش نیندیشند و به آینده رو نکنند و پیوسته سر فرود آرند. اما طبعا این احتیاط کاری، این طرز حیله کاری با درد و رنج، و این سپر انداختن برای امتناع از جنگ عاقبت بدی داشت: ضمن فرار از این شکستی که به هیچ قیمتی نمی خواستند تسلیم آن شوند، در عین حال خود را از لحظات متعددی که می توانستند طاعون را با خیال های آینده فراموش کنند محروم می ساختند و بدنیسان در نیمه راه غرقاب ها و قله ها، در چنگ روزهای بی هدف و خاطرات بیهوده ، سایه های سرگردانی بودند که به جای زیستن غوطه می خوردند، و برای اینکه نیرویی بگیرند می پذیرفتند که در سرزمین رنج هاشان ریشه کنند.

و به این ترتیب شکنجه‌ی همه‌ی زندانی ها ئ تبعید شدگان را تحمل می مردند، که عبارت است از زندگی با خاطرات بی ارزش. این گذشته ای هم که دائما با آن فکر می کردند در کام آنها طعم افسوس را داشت. دوست داشتندآن کارهایی را هم که وقتی قادر بودند با زن و مردی که در انتظارش بودند  بکنند و نکرده بودند، و از نکردنش افسوس می خوردند  بر این خاطرات بیفزایند. بطوری که در همه ی خوادث نسبتا خوش زندگی زندانی خویش خیال آن موجود دور افتاده را دخالت می دادند اما هرگز نمی توانستند خود را قانع سازند. ما بی قرار در حال، دشمن گذشته و محروم از آینده، کاملا شبیه مسانی بودیم که عدالت یا کینه ی بشری آنان را در پشت میله های آهنی زندانی می سازد. سرانجام، یگانه راه فرار از این تعطیل فناناپذیر این بود که قطارها را دوباره ذر خیال مان به راه اندازیم و ساعت ها را به ضربات مکرر زندگی که با لجاجت خاموش بود آکنده سازیم.

اما اگر این تبعید بود، در اکثر موارد، تبعید در خانه ی خویشتن بود. و هر چند که راوی تنها با نوع تبعید و مردم شهر آشنا بود ولی نبایست تبعید کسانی نظیر رامبر روزنامه نویس و دیگران را فراموش کند که برای آنها رنج های جدایی چند برابر شده بود. زیرا آنان مسافرانی بودند که طاعون غافلگیرشان کرده بود و در شهر گیر افتاده بودند و در نتیجه هم به موجودی که از آنها دور افتاده بود و هم به کشوری که کشور خودشان بود نمی تواستند برسندو آنا در غربت عمومی، غریب تر از همه بودند زیار اگر زمان آنا را نیز مانند دیگران دچار شکنجه می کرد، مکان نیز در بندشان کشیده بود و ژیوسته سر بر دیوارهایی می کوفتند که مسکن طاعون زده شان را از میهن گم گشته شان جدا می کرد. پیوسته آنان را می دیدیم که در همه ی ساعات روز در شهر پر گرد و خاک سرگردانند و در میان سکوت ، غروب هایی را که تنها خودشان می شناختند و بامدادان مشور خودر را آرزو می کنند. آنگاه با نشانه های کوچک و پیام های حیرت باری مانند پرواز پرستوها و یا شبنمی به هنگام غروب و یا اشعه ی عجیبی که گاهی خورشید به کوچه های خالی نی اندازد، بر درد خویش می افزودند.

آنان از دنیای برون که می تواند انسان را از همه چیز نجان دهد چشم می پوشیدند، خیالات خویش را که بیش از حد واقعی بود با سماجت نوازش می کردند و با همه ی نیرویشان تصاویر سرزمینی را در نظر مجسم می نمودند که شعاعی خاص، دو یا سه تپه ، درختی محبوب و چهره های زنان، محیط بی نظیری برای آن تشکیل می داد.

***

بالاخره گذاشت و رفت و طبعا این کار را آسان نگرفته بود. نامه‌ای که به گران نوشته بود، به طور کلی عبارت از این بود:((من تو را دوست داشتم. اما حالا خسته ام .... از این که می روم خوشبخت نیستم. اما برای از سر گرفتن هم احتیاجی به خوشبخت بودن نیست.))

***

- بی معنی است دکتر. می فهمید؟ من برای رپرتاژ نوشتن که به دنیا نیامده ام. اما شاید برای این به دنیا آمده ام که با زنی زندگی کنم. آیا طبیعی نیست؟

***

آری ، طاعون مانند ذهنیات او یکنواخت بود. تنها یک چیز شاید تغییر می کرد و آن خود ریو بود. ....پس از این هفته های خسته کننده، پس از همه ی شفق هایی که شهر ساکنان خود را در کوچه ها خالی می کرد تا در آنجا بیهوده بگردند، ریو درک می کرد که دیگر موردی ندارد خود را از ترحم خفظ کند. وقتی که ترحم بی فایده شود انسان از ترحم خسته می شودو و دکتر در هیجان قلبی که رفته رفته در خود فرو می رفت، یگانه تسکین این روزهای شکننده را می یافت. می دانست مه به این ترتیب وظیفه اش ساده تر خواهد شد. به همین سبب از آن خوشحال می شد.

***

نگهبان پیر به او جواب می داد:((آه! کاش زلزله بود! تنها یک تکان است و بعد تمام می شود...مرده ها و زنده ها را می شمارند و دیگر کار تمام است. اما این مرض لعنتی! حتی کسانی هم که دچارش نیستند آن را در قلبشان دارند.))

***
موعظه‌ی پانلو نیز در یادداشت های تارو آمده بود، اما با تفسیر زیر:((من این شور و جمعیت پرجاذبه را درک می کنم. در آغاز بلایا و نیز هنگامی که پایان آن فرا رسد کمی به فصاحت متوسل می شوند. در مورد اول هنوز هادت فراموش نشده است و در مورد دوم تازه از سر گرفته شده است. در اثنای بدبختی است که انسان به واقعیت خو می گیرد، یعنی به سکوت. به انتظار آن باشیم.))

***

هیچکس نمی خندد مگر مست ها، و آنها هم زیادی می خندند.

***

مثل همه‌ی بیماری های این دنیا. آنجه در مورد همه‌ی دردهای این جهان صدق می کند درباره ی طاعون هم صادق است. طاعون می تواند به عظمت یافتن کسی کمک کند. با وجود این وقتی انسان قلاکتی را که طاعون همراه می آورد می بیند باید دیوانه یا کور و یا بزدل باشد که در برابر آن تسلیم شود.

***

ریو بی آنکه از تاریک خارج شود گفت که به این سوال قبلا جواب داده است و اگر به خدای قادر مطلق معتقد بود از درمان مردم دست بر می داشت و این کار را به خدا وا می گذاشت. اما هیچکس در دنیا، حتی پابلو که تصور می کند معتقد است، به خدایی که چنین باشد اعتقادی ندارد زیرا هیچکس خود را صد در صد تسلیم نمی کند. واقعا در این مورد خود او (ریو) فکر می کند با مبارزه علیه نظام ظبیعت به صورتی که هست در شاهراه حقیقت است.

***

- این چیزی است که مردی مثل شما می تواند بفهمد. حال که نظام عالم به دست مرگ نهاده شده است، شاید به نفع خداوند است که مردم به او معتقد نباشند و بدون چشم گرداندن به اسمانی که او در آن خاموش نشسته است، با همه ی نیروهاشان با مرگ مبارزه کنند.

***

- ... در هر حال، یک مسئله روشن است و آن این است که از وقتی طاعون را با خودمان داریم، اینجا به من خوشتر می گذرد.

***

روزنامه نویس گفت که همه‌ی اقداماتش را دوباره تکرار کرده و باز به همان مرحله ی سابق رسیده است و به زودی آخرین ملاقاتش را خواهد داد. مشروبش را خورد و افزود:

-و طبعا با زهم نخواهند آمد.

تارو گفت:

- این را که نباید به عنوان قاعده ی همیشکی قبول کرد.

رامبر شانه را بالا انداخت و گفت:

- شما هنوز درک نکرده اید.

- چه چیز را؟

- طاعون را.

ریو گفت:

- آه!

- نه، شما هنوز درک نکرده اید که بنای طاعون بر این است که همیشه همه یز از سر گرفته شود.

.....

رامبر گفت:

- این صفحه جالب نیست. با وجود این دهمین بار است که امروز آن را می شنونم.

- یعنی این همه دوستش دارید؟

- نه، اما غیر از این صفحه‌ی دیگری ندارم.

و پس از لحظه ای افزود:

- گفتم که بنابراین است که همه چیز از سر گرفته شود.

***

همدیگر را نگاه کردند. بعد گفت:

- ببینم تارو، شما قادرید از عشق بمیرید؟

- نمی دانم، اما گمان می کنم که حالا نه!

- همین! اما روشن است که شما قادرید در راه یک اندیشه بمیرید. و من از آدم هایی که در راه اندیشه می میرند خسته شده ام. من به قهرمانی عقیده ندارم. می دانم که آسان است. به این نتیجه رسیده ام که کشنده است. آنچه برای من جالب است این است که انسان زندگی کند و از آن چیزی که دوست دارد بمیرد.

***

به دلایل روشن، طاعون مخصوصا به کسانی حمله کرد که عادت داشتند به صورت دسته جمعی زندگی کنند، مانند سربازان، صومعه نشینان و زندانیان.

***

در انتهای گورستان، در فضایی سرپوشیده از درختان سقز، دو گودال وسیع کنده بودند. یکی گودال مردان بود و دیگری گودال زنان. از این نظر، مقامات مسئول مراعات اصئل اخلاقی را می کردند و بعدها بود که بر اثر جبر حوادث، این آخرین نشانه‌ی عفت نیز از میان رفت و بی آنکه پروای عفت و حیا داشته باشند، زنان و مردان را آمیحته با هم و بر روی هم به خاک سپردند. خوشبختانه این اغتشاش نهایی مربوط به اخرین روزهای طاعون بود. در دوزانی که مورد بحث ماست گودال های جدا وجود داشت و استانداری به این مسئله بسیار اهمیت می داد.

***

از این لحظه به بعد، معلوم شد که فقز قویتر از ترس است، زیرا که هر چه خطر بیشتر بود به همان نسبت مزد بیشتری می دادند.

***

این حقایق واضح و یا تصورات بود که اخساس غربت و جدایی را در همشهریان ما پایدار نگه می داشت. راوی خوب می داند که چقدر تاسف آور است که نمی تواند در این باب هیچ جیزی که واقعا پرشکوه و مجلل باشد، مانند چند قهرمان برجسته یا چند حادثه‌ی درخشان، از آن قبیل که در داستان‌های قدیمی دیده می شود بیاورد زیرا هیچ چیزی به اندازه‌ی یک بلیه بی رنگ و بی جلوه نیست و بدبختی های بزرگ حتی از نظر مدت‌شان هم یکنواخت هستند. روزهای وحشتناک طاعون، در نظر آنان که شاهد آن بوده اند به هیچوجه نظیر شعله های بی پایان و جان گداز جلوه نمی کرد، بلکه بیشتر مانند پایکوبی مداومی بود که بر سر راه خود همه چیز را در هم می کوبید. 

***

... معنویات آنان نیز مانند جسم شان نحیف شده بود. در آغاز طاعون، موجودی را که از دست داده بودند خوب به خاطر می آوردند و بر او افسوس می خوردند، اما اگر چهره‌ی محبوب را، خنده ی او را، یا فلان روزی را که با هم خوشبخت بودند به وضوح به یاد می آوردند، به زحمت می توانستند تصور کنند که او در ساعتی که از آن یاد می کنند و در مکان‌هایی که اکنون برایشان بسیار دوردست بود ممکن است مشغول چه کاری باشد.

بطورکلی در این لحظه آنها از حافظه بهره مند بودند اما نیروی مخیله شان نارسا بود. در دومین مرحله‌ی طاعون حافظه شان را هم از دست داده بودند. نه اینکه چهره‌ی او را فراموش کرده باشند، بلکه جسم او را گم کرده بودند و او را فقط در در.ن خودشان می دیدند. و اگر در هفنه های اول می خواستند شکایت کنند که از عشقشان فقط اشباحی برای آنها باقی مانده است، بعدها متوجه شدند که این اشباح نیز ممکن است نحیف‌تر شوند و حتی کوچکترین رنگ‌هایی را که خاطره برایشان حفظ کرده بود از دست بدهند. در انتهای این دوران دراز جدایی، دیگر تصور آن محرومیتی هم که متعلق به خودشان بود نمی کردند و نمی دانستند که چگونه کنارشان موجودی می زیست که هر لحظه می توانستند لمسش کنند.

***

در واقع همه چیز برای آنان به صورت حال در می آمد، باید این را گفت که طاعون همه‌ی قدرت عشق و حتی دوستی را از آنان سلب کرده بود. زیرا عشق کمی به آینده احتیاج دارد و دیگر برای ما فقط لحظه ها وجود داشت.

***

عشق ما بی شک به جای خود باقی بود اما به درد نمی خورد، حمل آن دشوار بود و در درونمان بی حرکت باقی مانده بود و مانند جنایت یا محکومیت، عقیم بود، ذیگر فقط صبری بی آینده و انتظاری متوقف بود.


James Lovelock's Horrible Pessimism

 

 

 

این مرد بی هیچ هراسی آبروی علمیش را وسط می گذارند تا تو را تا سر حد مرگ بترساند.

The Idiot

آن سالهای دبیرستان این صحنه‌ی ابله داستایفسکی برایم به قدری مقدس بود که آن را با اشکهایم در آن دفترچه ی کذایی ام نوشتم. کسی چه می دانست که با آن زندگی خواهم کرد.

 

 

He walked along the road towards his own house. His heart was beating, his thoughts were confused, everything around seemed to be part of a dream.

And suddenly, just as twice already he had awaked from sleep with the same vision, that very apparition now seemed to rise up before him. The woman appeared to step out from the park, and stand in the path in front of him, as though she had been waiting for him there.

He shuddered and stopped; she seized his hand and pressed it frenziedly.

No, this was no apparition!

There she stood at last, face to face with him, for the first time since their parting.

She said something, but he looked silently back at her. His heart ached with anguish. Oh! never would he banish the recollection of this meeting with her, and he never remembered it but with the same pain and agony of mind.

She went on her knees before him--there in the open road--like a madwoman. He retreated a step, but she caught his hand and kissed it, and, just as in his dream, the tears were sparkling on her long, beautiful lashes.

"Get up!" he said, in a frightened whisper, raising her. "Get up at once!"

"Are you happy--are you happy?" she asked. "Say this one word. Are you happy now? Today, this moment? Have you just been with her? What did she say?"

She did not rise from her knees; she would not listen to him; she put her questions hurriedly, as though she were pursued.

"I am going away tomorrow, as you bade me--I won't write--so that this is the last time I shall see you, the last time! This is really the last time!"

"Oh, be calm--be calm! Get up!" he entreated, in despair.

She gazed thirstily at him and clutched his hands.

"Good-bye!" she said at last, and rose and left him, very quickly.

Self Evidence - وضوح

But there was darkness also in men's hearts, and the true facts were as little calculated to reassure our townsfolk as the wild stories going round about the burials. The narrator cannot help talking about these burials, and a word of excuse is here in place. For he is well aware of the reproach that might be made him in this respect; his justification is that funerals were taking place throughout this period and, in a way, he was compelled, as indeed everybody was compelled, to give heed to them. In any case it should not be assumed that he has a morbid taste for such ceremonies; quite the contrary, he much prefers the society of the living and—to give a concrete illustration—sea-bathing. But the bathing-beaches were out of bounds and the company of the living ran a risk, increasing as the days went by, of being perforce converted into the company of the dead. That was, indeed, self-evident. True, one could always refuse to face this disagreeable fact, shut one's eyes to it, or thrust it out of mind, but there is a terrible cogency in the self-evident; ultimately it breaks down all defenses. How,  for instance, continue to ignore the funerals on the day when somebody you loved needed one? 

 

The Plague - Albert Camus - Translated by Stuart Gilbert 

 

با «وضوح» روبرو بودیم. البته هرکسی می توانست خود را مجبور کند که آن را نبیند، چشمانش را بنندد و از آن رو بگرداند، اما «وضوح» نیروی عظیمی دارد که بالاخره همه چیز را با خود می برد. 

 

ترجمه‌ی رضا سیدحسینی 

 

ضرب المثل جدید

تازه این ضرب المثل را اختراع کرده ام که «جنده زمین نمی ماند.». نکته این است که این را خود جنده ها نمی فهمند و گمان می برند که زیبایی یا کمالات آنهاست که آنها را برای مردان باارزش می کند و برخود می بالند که از دست این یکی نیفتاده یکی دیگر بلندشان می کند، واقعیت امر این است که اگر دو سوراخ داشته باشی و بخواهی بدهی سخت است کسی پیدا نکنی که نخواهد بکند و نباید تصور رویایی از این موضوع داشت.  

 

بعضی از افکار الفاظ خودش را می طلبد و نمی شود کاریش کرد. پاستوریزه کردن یک واقعیت با الفاظ غیرمعمول فقط ارزش کلامی و معنایی آن را می کاهد. اگرچه بر این باورم که دلیلی وجود ندارد که آدم زبان روزمره‌اش را لجن اندود کند. 

 

به هر حال واقعیت امر این است که وضع «جنده های فکری، عقیدتی و سیاسی» به هیچوجه بهتر از این نیست. تا وقتی جای کردن داشته باشند آدم برای کردنشان زیاد است اگرچه این را مبنایی برای حس غرور به دلیل داشتن ارزشی فراتر از کسانی که حاضر به دادن نیستند به حساب می آورند.

Normallity

In behavior, normal refers to a lack of significant deviation from the average. The phrase "not normal" is often applied in a negative sense (asserting that someone or some situation is improper, sick, etc.) Abnormality varies greatly in how pleasant or unpleasant this is for other people.

The Oxford English Dictionary defines "normal" as 'conforming to a standard'. Another possible definition is that "a normal" is someone who conforms to the predominant behavior in a society. This can be for any number of reasons such as simple imitative behavior, deliberate or inconsistent acceptance of society's standards, fear of humiliation or rejection etc.

The French sociologist Émile Durkheim indicated in his Rules of the Sociological Method that the most common behavior in a society is considered normal. People who do not go along are violating social norms and will invite a sanction, which may be positive or negative, from others in the society. 

 

Source: wikipedia

درباره ی بیگانه

 

وقتی که از محدوده‌ی تغییرات استاندارد نرمال جامعه خارج می شوی و به سمت حاشیه های منحنی می روی جامعه تحملت نمی کند. یا تبعیدت می کند یا حذفت. سعی تو برای ارتباط برقرار کردن با محدوده‌ی نرمال بیهوده است، آنها تو را نمی خواهند چون به آنها باور نداری. برای آنها تفاوت تو به این معنی است که تو غریبه ای و بیگانه و همین کافی است که جامعه را با تو دشمن کند. آنها تفاوت های تو را نه تنها ارزش نمی دانند بلکه ضد ارزشی می دانند که می خواهد ساختار آن را به هم بزند. ساختار عرفی که برایش نرمال است و همین نرمال بودن آن را مقدس کرده است.  

مهم نیست که غیرطبیعی بودن تو یک ارزش نامیده شود یا نه. مهم این است که غیر طبیعی است و چیزی که غیر طبیعی است، محکوم است. زمانی که بخواهد ارزش های جامعه را تهدید کند غیر طبیعی می شود و محکوم.  

 

دروغ نگفتن، اندیشیدن و عشق ورزیدن دو نمونه اند.

بیگانه - آلبر کامو

 

 

کتاب زیباست .ترجمه‌ی لیلی گلستان چرند است.  این که بچه بوده ام و خوانده امش چیزی از لطفش کم نمی کند. تازه کلی چیز می فهمم که آن موقع عقلم بهشان قد نمی داده.  

 

حس همدردی با مورسو سخت است و همین است که او را بیگانه می کند.  بیگانه ای که همه در حال تحمیل ارزشهایشان به او هستند. ارزشهایی که عمدتا با دروغ و ریا مخلوطند. او هر چه باشد صادق است و بی غل و غش. همدردی با او سخت است اما نفهمیدنش هم سخت است همانطور که فهمیدنش. مورسو منطف را می شناسد اما از قراردادهای اجتماعی سر در نمی آورد. این را که چون مجرمی باید مجازات شوی می فهمد اما این را که چون طبق عرف رفتار نمی کنی باید مجازات شوی را نه! او به خودش احترام می گذارد و خودش را می پذیرد همین است که هیچوقت از هیچ کاری پشیمان نیست. نزدیک به مرگ تغییر می کند اما از جنایتش پشیمان نمی شود از این پشیمان می شود که چرا قبل از این بیشتر درباره‌ی فرار از مرگ مطالعه نکرده است. او نه هالوست، نه بیرحمُ او به نظر خودش خیلی «طبیعی» است و همین است که به نظر بقیه غیر طبیعی می آید. برای او این طبیعی است که به خاطر خستگی برای مادرت شب زنده داری نکنی یا به خاطر آفتاب کسی را بکشی. این طبیعی است که نیازهای بدنیت رفتارهایت را تحت الشعاع قرار دهند و برای دیگران این غیرطبیعی است و حتی خنده دار است.

 

بازپرس:  

 بنظرم منطقی می آمد و در نهایت به جز چند تیک عصبی مه لبهایش را بالا می کشیدُ دوست داشتنی بود. وقتی خارج می شدم می خواستم با او دست بدهم اما یادم آمد که مردی را کشته ام.  

 

وکیل:  

 می خواست کمکش کنم. از من پرسید آیا آن روز ناراحت بودم. از این سوال خیلی تعجب کردم و بنظرم رسید که اگر قرار بود این سوال را من بپرسم حسابی ناراحت می شدم. گفتم دیگر عادت ندارم که کسی از من سوال کند و دادن اطلاعات به او برایم مشکل است. بدون شک کادرم را خیلی دوستد اشتم اما این حرف هیچ معنایی ندارد. تمام آدم های سالم کمابیش مرگ عزیزان را آرزو می کنند. در اینچا وکیل حرفم را برید و بنظر بسیار مضطرب آمد. از من قول گرفت این حرف را نه جلوی تماشاچی ها بگویم و نه جلوی بازپرس. در این حال برایش تشریح کردم که طبعی دارم که اغلب نیازهای جسمانی ام باعث تشوش احساساتم می شوند. روزی که مادرم را دفن کردم بسیار حسته بودم و خوابم می آمد. آن چنان که نفهمیدم چه می گذرد. چیزی که می توانم با اطمینان بگویم این سات که ترجیح می دادم مادرم نمی مرد. اما وکیلم بنظر راضی نمی آمد. به من گفت: «این کافی نیست.»  

فکری کرد از من پرسید می تواند بگوید در آن روز بر احساسات طبیعی‌ام مسلط نبوده ام. به او گفتم: «نه، چون این حرف درستی نیست.» با حالتی عجیب نگاهم کرد. انگار کمی حالش را به هم زده بودم. با لحنی تقریبا موذیانه گفت:« به هرحال رییس و کارکنان آسایشگاه در آنجا شهادت خواهند داد و این می تواند مرا توی مخمصه بیندازد.» به او گفتم این قصه هیچ ربطی به قضیه‌ی من ندارد. اما او فقط در جوابم گفت به خوبی معلوم است که هرگز کاری با قوه قضاییه نداشته ام.  

 

با حالتی بر آشفته رفت. می خواستم برش گردانم و به او بفمانم نه به خاطر اینکه بهتر از من دفاع کند بلکه بطور طبیعی همدردی‌اش را یمی خواهم. متوجه شدم او را در محظور گذاشته‌امُ درکم نکرد و از من کمی دلگیر شد. دلم می خواست به او بگویم من هم مثل بقیه هستم. کاملا مثل بقیه. اما واقعا اینها ظرورتی نداشت. پس آن را از سر تنبلی رها کردم.  

 

قتل:

فکر کردم باید نیم دوری بزنم و بعد تمام می شد. اما تمام یک ساخل لرزان از آفتاب پشت سر من فشرده می شد. چند قدم به چشمه نزدیک تر شدم، عرب تکان نخورد. با این وجودُ او همه به قدر کافی دور بود. شاید به خاطر سایه های روی صورتش بنظر می آمد که می خندد. منتظر ماندم. افتاب گونه هایم را می سوزاند و حس کردم قطره های عرق روی ابروهایم جمع شده اند. آفتاب همان آفتاب روز دفن مادرم بود، حالا هم پیشانی ام درد می کرد و تمام رگ های زیر پوستم با هم می تپیدند. به دلیل همین سوزشی که دیگر نمی توانستم تحملش کنم، به جلو حرکتی کردم. می دانستم احمقانه است و نمی توانستم با یکی دو قدم جا به جا شدن خودم را از آفتاب خلاص کنم. اما یک قدم رفتم به جلو، فقط یک قدم.

 

سیگار: 

نمی دانستم چرا مرا محروم از یان کار کرده بودند. به کسی که آزارم نمی رسید. بعدهاُ متوجه شدم که این هم بخشی از مجازات بود. اما آن وقت دیگر عادت کرده بودم که سیگار کشم و دیگر آن برایم مجازاتی به حساب نمی آمد.  

 

دادگاه:  

...کمی بعد از من پرسید: «آیا می ترسم؟» جواب دادم نه. حتی از جهتی دیدن یک دادگاه برایم جالب بود. هرگز در زندگیم چنین فرصتی دست نداده بود. ژاندارم دومی گفت: «آره، اما آخرش آدم خسته می شود.» 

 

...فکر می کنم اول متوجه نشدم که همه عجله داشتند مرا ببینند. به طور معمول اشخاص به من خیلی اعتنا نمی کردند. باید سعی می کردم تا متوجه می شدم دلیل این همه جنب و جوش من هستم.  

 

...و دادستان با صدای بلند  گفت:«اوه، نه فعلا همین کافی بود.» با چنان صدای بلند و نگاه پیروزمندانه ای به سوی من نگاه کرد که برای اولین بار پس از سالیان سال حس احمقانه‌ی گریه کردن به من دست داد. چون حس کردم چثدر تمام این آدمها از من تنفر دارند.  

 

 

...باز از او پرسیده شد در مورد جنایت من چه فکر می کندو او دست هایش را روی نرده های جایگاه گذاشت و می شد دید چیزی را آماده ی گفتن گرده است. او گفت: «از نظر من این یک بدبیاری بوده و همه می دانند بدبیاری چه معنایی دارد. شما بدون دفاع می ماندید. خب دیگر! این یک بدبیاری بود». 

 

و باز هم کسی به سالامانو گوش نکرد که یادآوری کرد کم با سگش خوش‌رقتاری کرده ام و حتی  در جواب این سوال در مورد مادرم و من گفت که من دیگر حرفی با مادرم نداشته ام و به همین دلیل او را به آسایشگاه بردم. سالامانو گفت: «باید این را متوجه باشید.» اما بنظر نمی رسید کسی متوجه این شده باشد.   

 

همیشه حتی روی نیمکت متهم هم جالب است که حرفی درباره‌ی خودت بشنوی. می توانم بگویم طی نطق‌های دادستان و و وکیلم بسیار درباره‌ی من حرف زده شد و بیشر درباره‌ی من بود تا درباره‌ی جنایتم.... به نوعی بنظر می رسید که خارج از من دارند به این قضیه رسیدگی می کنند. همه چیز بدون دخالت من دارد پیش می رود. تقدیر من بی اینکه نظرم  را بخواهند تعیین می شود. هر از گاهی دلم می خواهد حرف همه را فطع کنم و بگویم:«خب، راستی چه کسی متهم است؟ متهم بودن مهم است. من هم حرفی برای گفتن دارم.» اما بعد از تاملی حرفی برای گفتن نداشتم. 

 

شنیدم و متوجه شدم که مرا باهوش خطاب کردند. اما نمی فهمیدم چطور صفات یک آدم معمولی ی تواند به اتهام هایی کوبنده علیه کی گناهکلر به حساب آید. این هم یک نمونه از ترجمه‌ی مسخره‌ی لیلی گلستان. 

 

بی تردید نمی توانسم مانع از این حس شوم که او حق  دارد. از عمل خودم خیلی پشیمان نبودم. اما آن همه سماجت مرا متعجب می کرد، دلم می خواست سعی کنم با صمیمیت و علاقه برایش توضیح دهم که هرگز در زندگیم واقعا نتوانسته ام پشیمان چیزی باشم. همیشه تسلیم چیزی بوده ام که واقع می شد، چه امروز و چه فردا. اما طبعا در وضعیتی که مرا قرار داده بودند نمی توانستم با این لحن با کسی حرف بزنم.   

بلند شدم و چون دلم می خواست حرف بزنم، همین جوری گفتم قصد نداشته ام مرد عرب را بکشم. رییس گفت این جور تصریح کردن است و تا اینجا او متوجه روند دفاع من نشده است و خوشحال می شود پیش از شنیدن حرف های وکیلم انگیزه هایی را که باعث این عمل شده است توضیح دهم. من فورا با کمی قاطی کردن کلمه ها و با توجه با اینکه حرف مضحکی کی زدم گفتم به خاطر آب بود. صدای خنده از تالار شنیده شد.

   

انتظار: 

 

من پدرم را ندیده بودم. تنها چیزی که به طور یقین دربارهی این مرد می دانستم شاید همان چیزیهایی بود که مادرم می گفت. پدرم رفته بود به تماشای اعدام یک قاتل. از فمر رفتن به آنجا بدخال شده بود. اما با این وجود رفته بود و وقتی برگشته ود نصف روز تمام را عق زده بود. پس کمی از پدرم بدم آمده بود. حالا می فهمم که چقدر طبیعی بوده. چرا تا به حال نفهمیده بودم که هیچ چیز مهم‌تر از یک اعدام با گیوتین نیست و به هر حال این واقعا تنها چیز جالبی برای یک مرد است! اگر روزی به امری محال از این زندان آزاد شوم به تماشای تمام اعدام های با گیوتین خواهم رفت. فکر می کنم اشتباه کردم که به این امکان فکر کردم. چژون از این فکر که ممکن است در سحرگاهی آزاد باشم و پشت صف نگهبان‌ها باشم و به نوعی از فکر اینکه ممکن می توان تماشاگری باشم که به تماشا آمده و می تواند بعدا عق بزندُ موجی از شادمانی به قلبم سرازیر شد. اما این عثلانی نبود. اشتباه کردم گذاشتم به این حدس و گمان ها برسم چون لحظه‌ای بعد آن چنان یخ کردم که زیر رواندازم مچاله شدم. دندان‌هایم به هم می خورد و نمی توانستم جلویش را بگیرم.

  

باید بر خلاف این تصور متوجه می شدم همه چیز ساده است: دستگاه هم تراز مردی است که به طرفش می رفت، جوری به طرف آن می رفت که انگار به دیدار کسی می رود. این هم باعث نگرانی بود. تخیل می توانست رابط بالارفتن از سکوی اعدام و صعود به پهنه‌ی آسمان باشد. در حالی که در آنجا هم گیوتین همه چیز را خرد می کند: با کمی شرم و بسیاری دقت به آرامی کشته می شوی. 

 

به هر حال از این لحظه به بعد یادهای ماری برایم جالب نبودند. این را طبیعی می دانستم چون به خوبی می دانستم مردم مرا پس از مرگم فراموش می کنند. دیگر با من کاری نداشتند. حتی نمی توانم بگویم فکر کردن به آن هم سخت است.  

 

کشیش: 

 

به هر حال، یک تار موی زنی را به هیچ یک از یقین های او نمی دادم. حتی یقین نداشت که زنده است چون مثل یک کمرده زندگی می کرد. دستانم خالی بود اما از خودم مطمئن بودم، مطمئن به همه جیز، مطمئن تر از او، مطمئن اط طندگیم و مطمئن به این مرگی که داشت می آمد. بله، من فقط همین را داشته ام ام دست کم این خقیقت را چسبیده بودم همان قدر که او مرا چسبیده بود. من حق داشتم، باز هم حق داشتمُ، همیشه حق داشتم. من این طور زندگی کرده بودم و می توانتم جور دیرای هم زندگی کنم. این کار را کرده ام و آن کار را نکرده ام. فلان کار را نگرده ام اما این کار را کرده ام. خب بعدش؟  

Climate Wars - By Gwynne Dyer

http://thecommentary.ca/images/books/Dyer2.jpg


از اون کتابایی که کلی چیز یاد آدم میدن. کتابی که ترسوندم. کتابی که ابعاد فاجعه رو وسیع نشون میده. باید مقاله‌ی درباره‌ش رو زودتر تموم کنم.