ترس

دیربازی است توانی نمانده،

بیهوده مانده ام،

کابوس وسیعی

سرخوشی نداشته زندگی ام را

از من باز ستانده است،

ترس از جاودانگی ذهن بی تابی

که گوشه های هراس انگیز زندگی را به دنبال تو می کاود،

 ترس از التهاب سراسیمه ای

که به فراست ذاتیم دریافته ام

که پایانی نخواهد داشت،

ترس از نیامدن مرگی

که این وحشتهای سیاه بی دلیل را بزداید.

ترس از همیشه بودن،

ترس از همیشه بی تو بودن

و همیشه در پی تو بودن.

هیچکدام توانی برای پیمودن این راه بی فرجام نگذاشته اند.

پس چگونه بی توانی می پیمایم؟

 نفهمیده ام! نخواهم فهمید!

 

تغییر

 در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق بتفصیل در هر پیشه ای و منصبی می کوشند و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است.

(مولانای من – فیه ما فیه)

 

تغییر! این تنها واقعیت موجود است. نه گذشته، نه حال و نه آینده هیچکدام واقعیت خارجی و حتی ارزش بررسی و تعمق ندارند. تنها چیزی که اهمیت دارد تغییر است. این همان چیزی است که روزگاری اسمش را می گذاشتم تنوع طلبی، متغیر بودن و خسته شدن از همه چیز و ...

 

روزگاری گمان می بردم چیزی هست که من نیافته ام. چیزی فراتر از همه چیز و چون به آن دست یابم آرام خواهم شد و نمی فهمیدم که چرا همیشه فاصله ای هست؟ اما اکنون دریافته ام که دلیل اینکه در هر چیزی بیش از خستگی نمی یابم و انتهای هر پیروزی، خستگی بزرگی نهفته است این است که واقعیتی وجود ندارد. تنها واقعیتی که وجود خارجی دارد تغییر است و بس. طعمی که از پیروزی می چشی مزه تغییر است نه چیزی غیر آن! مزه دریافتن ناشناخته ها!‌ هیچ شناخته شده ای به آدمی لذت نمی دهد. اگر هم لذتی بدهد تجدید خاطره آن لذت زمان ناشناخته بودن و کشف نمودنش است. اگر مرگ هم زیباست به این دلیل است که آخرین تغبیر است، تغییری که هیچگاه امکان تجربه اش را نداشته ای. شاید آن قوی سفیدی که گوشه برکه ای دنج غزل آخرش را می خواند نه در رثای خویش که درثنای این تغییر و در آرزوی آن ناشناخته آواز سر داده است. بیشک آنکه تغییر نمی کند در گذشته مانده است. حال در می یابم که چرا باید آدمی ابن الوقت باشد و دم به دم تازه تر از تازه شود و یا چرا زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است یا به چه دلیل کسی هنگام رفتن می گوید:

 

نه! ‌تو هیچ حرف ناپسندی نزده ای!

 

و هیچ کار نادرستی انجام نداده ای!

 

من نمی توانم به تو توضیح دهم چرا می روم.

 

ببین!‌ بعضی آدمها به زمستان نیاز دارند،

 

و بعضی به خورشید،

 

ولی بعضی هم هستند که به تغییر فصلها نیار دارند.

 

اکنون باید بدانم که تمامی آرزوهایم زمانی که برآورده شوند، پس از شادی بسیاری که به من خواهند داد مرا خواهند آزرد، ولی چرا باید به آن آینده شاد یا غمگین بیندیشم؟ بگذارید از تغییر کردن لذت ببرم از اکنونم! حال چه شادم کند و چه غمگین! بگذارید یکسان نماندنم را جشن بگیرم. شاید پس از مدتها اکنون درمی یابم آنکه روزگاری گفته آنکه دو روزش یکی باشند زیان کرده است چه لذتی از یکسان نبودن در می یافته!

 

آشکارا هیچ چیزی ارزش دو بار آزمودن را ندارد! چه نیش عقربی باشد و چه شهد زنبوری! آزمودن دوباره هر چیز از میان بردن لذت تغییر است و سپردن ذهن به گذشته!

 

هین! ‌سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

 

وارهد از هر دو جهان بی حد و اندازه شود

به پیله‌ات باز گرد ...

بالهای ترد شکسته‌ات را تا می‌کنم، رنگها هنوز رویشان خشک نشده‌اند، شاخک‌های خسته‌ات را می‌تابانم تا جایشان شود، به  تن لرزانت دست می‌کشم:

به پیله‌ات برگرد پروانه‌ام. حالا خیالت از آن مردک پروانه‌باز راحت است، می بینی که  تو زود بیرون‌ آمده بودی، وقتش نبود، و بالهای تردت تاب تحمل آن بادهای سهمگین را نداشتند وقتی که در گریز از تور مردک پروانه باز به دامشان می‌افتادی. تو خواسته‌ بودی که بپری تا به من برسی... ولی این بادها، آه این مردک پروانه باز.... آه آن بال‌بال زدن های تندتندت...  و می‌بینی که من هم از پرواز افتادم...

مردک هر روز با آن تور ریزگیر سیاهش به دنبالمان بود تا ما را هم به کلکسیون خشک-پروانه‌های زنک لکاته‌اش اضافه کند.

به پیله‌ات باز گرد... آرام باش، بهاری دیگر بیرون میایی، شاید در گلستانی دیگر، خوابی دیگر، آسمانی دیگر. جایی که مردک و زنش و باد نباشند یا اینکه بالهای رنگ‌رنگ تو توانی داشته باشند .... و من قول می‌دهم که گم شوم ... که آنجا نباشم ...

 

می بینی که سر قولم ماندم.