جای پا

خوب آدمای زیادی هستن که آدم باهاشون برخورد می کنه، کسایی هستن که میان و می گذردن و ردپایی ازشون نمی مونه بعضی ها در حد یه کم گرد و خاک، بعضی ها هم  از اون جاپاهایی که روشون قدمگاه می سازن. اینا کسایین که میان و یه تغییر عمده توی تو ایجاد می کنن، تغییری که می تونه خیلی مثبت باشه یا خیلی منفی. مثلا کریس سوپروایزر دوره ی تحصیلم خیلی چیرا رو تو من عوض کرد، نوع برخورد من رو با دیگران خیلی تغییر داد، یا مثلا تو یه دوره ای سروش (که هیچ وقت از شخصیتش خوشم نیومده) بهم کمک کرد خیلی از قید و بندهای احمقانه رو بتونم کنار بزارم و البته بعد از اون دیگه حرفای خودش هم ارزششون رو از دست دادن. حالا کسایی هم هستن که جای پا که چی عرض کنم یه مدفوع بزرگ و بدبو تو زندگیت می ذارن و میرن تا هیچوقت بوی گندشون رو فراموش نکنی، چند روز پیش داشتم تعریف می  کردم که چه طور برخورد یه آدم بی نهایت ی شعور (که مطمئنم خیلی هم کمیابه) باعث شد دیگه واسه کسی تو مسافرتام چیزی رو نیارم و نبرم. از این آدما هم ریخته تو زندگی آدم، آدمایی که به تو بدی نمی کنن، به انسانیت بدی می کنن و اعتمادت رو تو یک یا چند زمینه نسبت به بشریت می گیرن، اینا جنایتگارای بی رحمین.  من انواع مختلفش رو دیدم،

نغمه ی خوابگرد - لورکا - ت: شاملو



سبز، تویی که سبز می‌خواهم،

سبز ِ باد و سبز ِ شاخه‌ها

اسب در کوهپایه و

زورق بر دریا.


سراپا در سایه، دخترک خواب می‌بیند

بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش خمیده

سبز روی و سبز موی

با مردمکانی از فلز سرد.

(سبز، تویی که سبزت می‌خواهم)

و زیر ماه ِ کولی

همه چیزی به تماشا نشسته است

دختری را که نمی‌تواندشان دید.


سبز، تویی که سبز می‌خواهم.

خوشه‌ی ستاره‌گان ِ یخین

ماهی ِ سایه را که گشاینده‌ی راه ِ سپیده‌دمان است

تشییع می‌کند.

انجیربُن با سمباده‌ی شاخسارش

باد را خِنج می‌زند.

ستیغ کوه همچون گربه‌یی وحشی

موهای دراز ِ گیاهی‌اش را راست برمی‌افرازد.

«ــ آخر کیست که می‌آید؟ و خود از کجا؟»

خم شده بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش

سبز روی و سبز موی،

و رویای تلخ‌اش دریا است.



«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی

خانه‌ات را در برابر اسبم

آینه‌ات را در برابر زین و برگم

قبایت را در برابر خنجرم؟…

من این چنین غرقه به خون

از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.»

«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری می‌داشتم

سودایی این چنین را می‌پذیرفتم.

اما من دیگر نه منم

و خانه‌ام دیگر از آن ِ من نیست.»


«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود

که به آرامی در بستری بمیرم،

بر تختی با فنرهای فولاد

و در میان ملافه‌های کتان…

این زخم را می‌بینی

که سینه‌ی مرا

تا گلوگاه بردریده؟»


«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم

که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است

و شال ِ کمرت

بوی خون تو را گرفته.

لیکن دیگر من نه منم

و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!»


«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم

بر این نرده‌های بلند،

بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم

بر این نرده‌های سبز،

بر نرده‌های ماه که آب از آن

آبشاروار به زیر می‌غلتد.»


یاران دوگانه به فراز بر شدند

به جانب نرده‌های بلند.

ردّی از خون بر خاک نهادند

ردّی از اشک بر خاک نهادند.

فانوس‌های قلعی ِ چندی

بر مهتابی‌ها لرزید

و هزار طبل ِ آبگینه

صبح کاذب را زخم زد.



سبز، تویی که سبز می‌خواهم.

سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها.


همراهان به فراز برشدند.

باد ِ سخت، در دهان‌شان

طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.


«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟

دخترَکَت، دخترک تلخ‌ات کجاست؟»


چه سخت انتظار کشید

«ــ چه سخت انظار می‌بایدش کشید

تازه روی و سیاه موی

بر نرده‌های سبز!»



بر آیینه‌ی آبدان

کولی قزک تاب می‌خورد

سبز روی و سبز موی

با مردمکانی از فلز سرد.

یخپاره‌ی نازکی از ماه

بر فراز آبش نگه می‌داشت.

شب خودی‌تر شد

به گونه‌ی میدانچه‌ی کوچکی

و گزمه‌گان، مست

بر درها کوفتند…



سبز، تویی که سبزت می‌خواهم.

سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها،

اسب در کوهپایه و

زورق بر دریا.