خواب سوفی

دیروز واسه اولین بار موقع خواب نیم روز، شروع کردن به تعریف کردن از خواب دیدناش. هیجان زده سعی کردم ته و توش رو در بیارم.


- خواب دیده بود که چرخ می زده و به قول خودش اسپین می کرده تا گیج شده بعد خودش رو با گرفتن یه میز نگه داشته.

- خواب دیده بود تو مهدکودک هیچ کس رو هل نداده ولی بی بی اسندر (یه چیزی تو این مایه ها که شاید همون بی بی الکساندر پپا پیگب اشه) هلش داده. 


بعد یاد میسون (Mason) افتاد که هلش داده بود و طبق معمول اینکه هلش داده و اون ازش خوشش نمیاد (اینو مطمین نیستم :)) همه ی رنگ های میسون رو شمرد و گفت خوشش نمیاد تا رسید به Purple Mason و گفت اونو خوشش میاد. 

خاک

باز هم خاک بر سرم! باز هم! کاشکی هزار تا دست داشتم، هزار تا وقت،  هزار تا فداکاری، هزار تا انسانیت! 


مثل خیلی چیزای دیگه، ولی هزار بار بدتر، خودم رو نمی بخشم. 

مژده

مژده رفت و من براش برادری نکردم. خاک بر سرم.


الان که فکر می کنم قشنگترین اسم دنیا  رو داشت ولی این همه درد کشید. خاک بر سر من! خاک بر سر من!

دل من

این دل منا نمی ذاره آروم بشینم، مدام می رقصم!

قلقلک

اومده رو تخت می گه:


]I need tickle daddy!!


بعدش می گه


Tickle faster, daddy!

Crazy! Crazy! Crazy!

I wonder what Mowlana (call him Rumi if you like but that is not him) means to the ones who don't go crazy with this poem and song. It is so unfortunate that 90% of him (his love and passion and music and rhythm and meaning and emotion) gets lost in translation and abstraction when squeezed into simplistic quotes. Still, it is amazing that the remaining 10% is so powerful to pull people towards him!





Boring

دیروز می گه: 


Daddy I am boring

I want to go to school


دیروز بالاخره دل زدم به دریا و واسش آبنبات خریدم. بامزه بود، یه توالت فرنگی بود که داخلش از این آبنباتای پودری ریز بود و دو طرفش هم دو تا آبنبات چوبی بود به شکل بروس توالت. 


این روز ا کلی با هم می رقصیم، خصوصا با این آهنگ، رقص هر دومون بهتر شده.





قرنطینه

همه از اینکه حوصله شون تو قرنطینه سر میره غر می زنن، من  از زمونی که خونه م کارم چند برابر شده صبحا باید ساعت بزارم سر چهار بیدار شم که برسم. همه ی عمرم اینقده میتینگ و ددلاین نداشتم یه جا! آرزومه یه نفسی بکشم!

School

به خاطر اینکه از تلویزیون و خونه بکنمش بهش می گم بیا بریم بیرون، میگه نه، مجبورش می کنم گریه و شیون راه می ندازه. بالاخره می برمش. یه ده دقیقه ای بعد از اینکه راه می افتیم یه چیزی می پرسه، می گم چی و بادقت بیشتری گوش می دم. مگه:


Why you sad me, daddy?

Why you cry me?

از طرفی معصومیت گفتنش دلم رو می پیچونه، از طرفی هم به جمله سازیش خنده م می گیره، بهش دوباره می گم چی؟ میگه:


Why you angry me ?


بهش می گم به خاطر اینکه نباید همه ش خونه بمونی و تلویزیون نگاه کنی، باید بیای بیرون. 


چند دقیقه ای ساکت می شه، بعدش می گه:


Daddy, I miss school.


همیشه فکر می کردم مهدکودک رو دوست نداره و دوست داره خونه بمونه...