دلم واسه بابا خیلی تنگه، کاشکی پیشش بودم...
همگی دگردیسیده، همگی مقدس،
هر اتاقی مرکز جهان است،
اینک شب اول است، و روز اول،
جهان زاییده می شود
آنگاه که دو کس هم را ببوسند،
قطره نوری از شیره های بی رنگ،
اتاق چون میوه ای نیمه باز ترک می خورد،
یا چون ستاره ای در سکوت منفجر می شود،
و قوانین توسط موش ها جویده می شوند،
میله های آهنی بانک ها و زندان ها،
میله های کاغذی، سیم خاردار،
مهرهای لاستیکی، تیزی و درفش،
خطبه ی تک-نکته ای خواب آور درباب جنگ،
عقرب خوش خط و خالی در کلاه و ردا،
ببری شاپو به سر، رییس هیئت امنای
صلیب سرخ و انجمن گیاهخواری،
خر مدیر مدرسه، پوشش کروکودیل،
به نقش نجات بخش، پدر مردم،
رییس، کوسه، معمار آینده،
خوک یونیفرم پوش، فرزند خلف
کلیسا که نیش های سیاهیده اش را
به آب مقدس می شوید و دوره های ی تعلیمات مدنی،
و انگلیسی محاوره ای می گذراند، دیوارهای ناپیدا،
صورتک های گندیده ای که مردی را،
از دیگری، مردی را از خودش جدا می کنند،
آنها تکه تکه می شوند
برای لحظه ای بس-کشیده و ما
به گوشه چشمی
یگانگی را که گم کرده بودیم می بینیم،
ویرانگی مرد بودن، و همگی افتخاراتش،
قسمت کردن نان و خورشید و مرگ،
شگفتی فراموش شده ی زنده بودن؛
وبلاگ شمس انگلیسیم رو راه انداختم... امیدوارم به 100 پست برسونمش ... اینکه مایه ی شمس رو می گیرم و با خودم ورزش می دم برام جذابه خیلی .... به فیسبوک اعتمادی نیست، باید جای امنتری که یه جا هم باشه واسش جور می کردم....
سانجیو دوست هندوی من واسم ایمیل زده از هند. سانجیو هم آفیسی من بود که تصمیم گرفت برگرده هند. همون موقع (و الان هم تو جواب ایمیلش) بهش گفتم که رفتنش کلی چیز یادم داد. به هر حال آخر ایمیلش این شعر رو از مولانا گذاشته بود:
و این فارسیشه که پیدا کردم:
ای آنکه تو بر فلک وطن داشته ای
خود را ز جهان خاک پنداشته ای
بر خاک ز نقش خویش بنگاشته ای
وان چیز که اصل توست بگذاشته ای