سخنان بیضایی درباره ی "نگاه چپ" به شاهنامه

ای عحب من عاشق این هر دو ضدّ!
این گفتار شنیدنی است زیرا نگاه بیضایی را به شاهنامه به عنوان "مهمترین کتاب شناخت اجتماعی و نقد سیاسی ایران" آشکار می کند. اهمیتی که از خلال حملاتِ تلخ، کنایه آمیز و پی در پی اش به منتقدان کتاب و نویسنده اش، به نظر حاصل ایمانی"مقدّس" می نماید گر چه خود بیضایی، همین جا، "امتیاز بزرگ شاهنامه" بر دیگر کتب مرجع را فقدان "عیب بزرگ تقدّس" می داند.
نگاهِ چپ
این گفتار باید قاعدتا تا حد زیادی درباب شاهرخ مسکوب باشد اما در خلاصه حملات شدید بیضایی ست به عمده ی روشنفکران چپ (و البته نه همگی آنان) خصوصا به آذین، شاملو و گلستان. حمله به نگاه منتقد آنانی که "دشنام به شاهنامه را معادل دشنام به شاه" می دانسته اند. ضرباتِ پیاپی و سختش نشان می دهد که بیضایی کمترین "نگاهِ چپی" به شاهنامه را نمی پذیرد.
از چپِ بد تا چبِ توّاب
البته او نام برخی روشنفکرانِ با سابقه ی جپ را هم به نیکی می برد اگرجه آنان را "استثنا" می داند. نامهایی چون: مهرداد بهار، غلامحسین نوشین، صادق هدایت، سیاوش کسرایی و اخوان ثالث.
شاید از حکایت او از آنجه بر اخوان گذشته بتوان شدت خشم او بر چپ را سنجید آنجا که، به کنایه ی بسیار، تحوّلِ اخوان از هواداری چپ در جوانی تا رستگاریش به هنگام همسایگی همیشگیش با فردوسی را روایت می کند.
چرا چپ؟ چرا اکنون؟
فارغ از لحن و نگاه او به چپ، سوال پرسیدنی این است که آیا چنین حمله ای شدید به نگاهِ تاریخ-گذشته ی چپ در زمان کنون:
- ناشی از حس ضرورتی است مثل زدودن آخرین غبارهای دشمنی های ایدئولوژیک با فردوسی؟
- یا دردی فروخفته است که تا کنون فرصتی برای بر زبانِ آتشین آمدن نیافته؟
- یا اینکه بیضایی هنوز در گذشته مانده و ضرورت های کنونی را در نیافته؟
- یا صرفا غرضش از این تعریض بیانِ تاریخی است که بر شاهنامه گذشته است؟
- یا شاید توجیه این روایت این است که قصدش این است که دوره ی زندگی شاهرخ مِسکوب را توصیف کنید اما منصف باشیم، لحنی چنین تلخ و خشم آگین انگیزه ای بیش از این می طلبد.
بازگشتِ دوره ای تاریخ
علاوه بر آنجه در باره ی حمله به چپ در اینجا آمد، از میان نکات مهم این گفتار باید به طرح دوباره ی آنچه "واقعیت تاریخیِ بازگشتِ تاریخ" می نامد اشاره کرد که به نظر می آید از بنبان های فکری بیضایی در نگاه به تاریخ و خصوصا شاهنامه است. به نظر او، آنجه تحت عنوانِ بدبختی ایران از آن نام می برد از هزاره ها پیش شروع شده است.
او معتقد است دورِ باطلِ "امید، تبه کردن زمان، و فاسد شدن" را در هر دوره ی شاهنامه می توان بازخوانی کرد. از این میان اما، گویا دوره ی استبداد ساسانی را سرآغاز سیاه بختی که ایران همکنون تجربه می کند می داند. او معتقد است این تجربه ی کنونی، ترجمه ی دوره ی ساسانی است به تازی!
خوشه چین باش!
به هر روی، به دلیلِ اهمیّتِ بی کرانِ فردوسی و اهمیّت بسیارِ (هر چند بسی کمترِِ) بیضایی و دیگر نامهای بزرگی که در این مقال آمده اند باید دلایل این گفتار و مخالفانش را چند باره شنید بی اینکه مجال داد ارادتمان به هر کدام ار این نامها ما را اسیرِ بی تدبیرِ خودش کند تا خوشه چینیِ آزادا از آراءِ متفاوت را رها کرده و مُریدانه در نگاهِ کسی اُطراق کنیم.
تقابل چپ و شاهنامه را نباید برای بافتن جبهه ی حقّ و باطل بررسی کرد بلکه باید به عنوان یک گفتمان مهم در ظرف تاریخی جامعه که می تواند ظرفیت ها، نیازها و نیروهای موثر اجتماعی را به ما بشناساند مطالعه نمود.




دوباره می نویسم

هیجان زده م چون دوباره می نویسم!


کوه و بیابان

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست