در برابرم چیزی نیست، فقط لحظهای است
نجات یافته از دو تصویر ِ توامانِ
امشب به خواب آمده، لحظهای تراشیده
از رویا، پاره شده از هیچی ِ
این شب تیره، برچیده با دست، حرف
به حرف، لحظهای که زمان، بیرونِ در، به تاخت
دور میشود، و جهان با تقویمهای خونآشامش،
رعدآسا به درهای روحم می کوبد،
لحظه ای که شهرها، نامها،
طعمها، و تمامی جانداران
درون جمجمهی کورم ریزریز میشوند،
لحظهای که غمهای شبانه افکارم را له میکنند،
کمرم را خم میکنند، و خونم
اندکی آرامتر میدود، دندانهایم میلرزند،
چشمانم تار میشوند، لحظهای که در آن، روزها و سالها
وحشتهای خالیشان را انبار میکنند،
لحظهای که زمان بادبزنش را میبندد،
و در پس تصاویرش هیچ نمیماند،
لحظه به درون خویش میپرد،
و در محاصرهی مرگ شناور میشود،
ترسان از دهاندرهی شبِ سوگوار،
هراسان از هیاهوی مرگِ زندهی صورتک بَر رو،
لحظه به درون خویش میپرد،
همچون دستی که مشت میشود،
چون میوهای که به سمت هستهاش رسیده میشود،
و، ازلبریزان، از خویش مینوشد،
لحظهی مات، بسته میشود
تا رو به درون برسد، ریشه ها را برون میدهد،
در درونم رشد می کند، فتحم میکند،
شاخسار وحشیاش تسخیرم میکنند،
افکارم پرندههایش میشوند،
سیمابش در رگهایم میدود، درختی
از اندیشه، میوههایی با طعم زمان،
آه! زندگیای برای زیستن، زندگیای زیسته شده،
زمانی که با یک موج دریا باز میگردد،
زمانی که بیتفاوت دور میشود،
گذشته نگذشته است، هنوز هم میگذرد،
و بی صدا، در لحظهی گذرای بعدی جاری میشود،
آتش-نوشتهای بر لوحی یشمین ،
تَرَکی در سنگ، ملکهی ماران،
ستونی از مه، چشمهای درون صخره،
دوری قمری، آشیانهی بازها،
تخم بادیان، خاری ریز و کشنده،
خاری که دردی جاودان می بخشد،
دخترکان چوپان در اعماق دریا،
پاسبانان درّهی مرگ،
رَزی که از پرتگاههای مارپیچ می آویزد،
مویی آویخته، گیاهی زهرناک،
گُلِ رستاخیز، انگور حیات،
بانوی فلوت و آذرخش،
ایوانی از یاسمن، نمکی در زخم،
سبدی رُز برای مرد گلوله خورده،
بورانی به شهریور، ماه چوبهی دار،
حجّاری دریا بر سنگ خارا،
نقاشی باد بر ماسههای کویر،
آخرین آرزوی خورشید، انار، گندم،
رخسارهای برافروخته، رخسارهای فروبلعیده،
روی نوخاستهای طاعونزدهی سالیانِ وهم
و روزهای دَوّاری که رو به بیرون گشوده میشوند
به همان مهتابی، همان دیوار،
لحظه گُر گرفته است، و تمامی چهرهها
که در شعله رخ مینمایند یک چهرهاند،
همهی نامها یک نامند،
تمامی صورتها یک صورتند،
تمامی قرن ها یک لحظهاند،
و از میانِ تمامی قرنهای قرن،
جفتی چشم راه بر آینده میبندند،
روشنیِ پلنگی رنگ، گوزنی قهوهای
بر حاشیهی شب، دخترک نگاهی انداخت،
خم شده بر ایوان سبز باران،
رخسارهای در عنفوان جوانی،
نامت را از یاد بردهام، ملیوسینا،
لورا، ایزابل، پرسفانی، ماری،
چهرهات تمامی اینانست و هیچیک،
تو تمامی ساعاتی و هیچکدام،
تو درختی و ابری، تمامی پرندگانی،
تکستارهای، تیغهی ساطور جلادی
و طشت خونش،
پیچکی هستی که میخزد، بر روح میتابد،
ریشهاش را برمیکند، و از خودش بیخود میکند،
برون از خویش به جستنم،
بی حاصلی میجویم، لحظهای را میکاوم،
صورتی از طوفان و آذرخش،
به تاخت از میان بیشهی شب،
صورتی از باران در باغی تاریک،
آب بیآرامی که در برم جاری است،
بی حاصلی میجویم، تنها مینویسم،
کسی اینجا نیست، و روز فرو میافتد،
سال فرو میافتد، من با لحظه فرو میافتم،
به اعماق سقوط میکنم، به گذرگاهی ناپیدا
بر آینههایی که تصویر تکهتکهام را تکرار میکنند،
از میان روزها راه میسپرم، لحظههای مکرر،
از میان ذهن ِ سایهام گام میزنم،
از میان سایهام به جستجوی لحظهای راه میگذارم،
لحظهای را میجویم که پرندهوار زنده است،
آفتاب پنج عصر را،
که با دیوارهای سنگی گرمتر شده است،
ساعت خوشههای انگورش را رسانده است،
و با تَرَکی، دخترکان از میوه برون میجهند،
در حیاط شنی مدرسه پخش می شوند،
آن یکی همچون پاییز بلندبالا بود و قدم میزد،
در ساباطهای پوشانده با نور،
و مکان دربرش گرفت، پوستی پوشاندش
باز هم طلاییتر، و باز هم شفافتر،
بیدی بلورین، سپیداری آبگون
فوارهای رشید در چنبرهی باد
سخت-ریشه درختی برجای رقصان،
رودی که میپیچد، پیش میرود،
باز میگردد، و چرخهای را تمام میکند.
همیشه آینده:
مدار آرام اخترکی است
یا مسیر چشمه ای کم شتاب،
آبِ فروبسته-چشم مدام بر می جهد
و تمامی شب را آینده گویی می کند.
حضوری یگانه در هجوم امواج،
موچی از پی موجی، تا همگان پوشانده شوند،
جاویدان سلسلهای سبز که سقوطش نیست،
آنگونه که جلوهی بالهایی بیشمار که
همزمان در بلندای آسمان پر میگشایند،
دالانی به تیرگی روزهای فردا،
و شکوه وهمآلود تیرهبختی، که چونان پرندهای،
آوازش بیشهای را سنگ می کند،
لذت های زودگذری که بر شاخگان بخار می شوند،
ساعتهای روشنایی که پرندگانشان برمی چینند،
و نحوستی که دمبهدم از دست می گریزد،
شبیخون حضوری، گویا که انفجار یک آواز،
همچون که نغمهخوانی باد در عمارتی سوزان،
نگاهی که جهانی را، با همّهی دریاها و کوهایش،
به هوا بازمیایستاند،
بدنی از نور، بازتابیده از میان عقیقی،
ران هایی از نور، شکمی از نور، خلیج ها،
سنگی خورشیدی، تنی ابررنگ،
به رنگ روزی چست و چابک،
زمان برقی می زند و کالبدی می یابد،
جهان از میان تنت نمایان است،
شفاف از میان شفافیتت،
از میان تالارهای صدا راه می گذارم،
در حضور پژواکها جاری میشوم،
کورانه از شفافیتها ره میسپرم،
انعکاسی محوم میکند، در دیگری زاده میشوم،
آه! جنگلی از ستونهای طلسم شده،
از میان طاقهایی از روشنایی که به آنها سفر میکنم،
راهروهایی از آبشاری بلورگون.
پیکرت را سفر میکنم ، گویی که جهان را،
شکمت بازاری است،
فراوان-متاعش خورشید،
پستانهایت دو کلیسایند،
خیمهگاه نمایشهای بدیع خون،
نگاهم پیچکوار در برت میگیرد،
شهری هستی مقهور دریا،
حصاری هستی که برق میشکافدش،
به دو نیمه ی هلو رنگ،
قلمرویی از نمک، صخرهها و پرندگان،
به فرمانروایی ظهری سبکسر،
در ردایی به رنگ هوسهایم،
برهنهتر از خیالم، راه خویش را میروی،
چشمانت را مینوردم، چونان که دریا را،
ببرها رویاهاشان را از چشمان تو مینوشند،
مرغک مگسخوار در شعلهی آنها می سوزد،
پیشانیت را میپیمایم، چونان که ماه را،
چون ابری که از اندیشهات می گذرد،
شکمت را سفر میکنم، آنگاه که رویایت را،
دامنت ذرتخرمنوار، موج برمی دارد و می خواند،
دامنت بلورین، دامنت آبگون،
لبانت، موهایت، نگاهت میبارد،
تمامی شب را، و همه ی روز را،
با انگشتان آبگونت سینهام را میشکافی،
با لبهای آبگونت چشمانم را می بندی،
بر استخوانهایم می باری، درختی از آب،
آب درون سینهام ریشه می زند،
قامتت را میپیمایم، چونان که رودخانه را،
پیکرت را سفر میکنم، چونان که جنگل را،
چون پاکوب کوهی که به پرتگاه می رسد،
بر تیغههای اندیشهات راه میپیمایم،
و سایهام از پیشانی سفیدت سقوط میکند،
سایهام متلاشی میشود، تکههایش را جمع میکنم،
و بیتنم می روم، کورمال راهم را میجویم،
راهروهای بیپایان خاطره،
درهایی که به اتاقی خالی باز میشوند،
اینجا همه ی تابستانها آمدهاند تا فاسد شوند،
جواهرات عطش در اعماقش میسوزند،
چهرهای که به هنگام به خاطر آمدن ناپدید میشود،
دستی که به هنگام لمس فرو میریزد،
تارهایی که انبوه عنکبوتان تنیدهاند،
بر خندههای سالیان پیش.