قاعده‌ی شمس

مرا قاعده این است که هر که را دوست دارم، از آغاز، با او همه قهر کنم، تا به همگی از آنِ او باشم - پوست و گوشت و قهر ولطف. زیرا که لطف را خاصیت این است که اگ با این کودک پنج ساله کنیُ از آنِ تو شود. الّا مرد آن است که چون پیشوا را دید که چه صبر کرد و با وی چه بلا رسید و عقب آن بلا چه دولت روی نمود و او را کجا رسانید و صاحب سر گردانید، دلیر شود و نترسد که نباید که هلاک شوم - که هیچ هلاک نشود، بل که بقا در بقا، بل که دو هزار بقا.

شمس دیوانه‌ی من!

از عهد خردکی، این داعی را واقعه‌ای عجب افتاده بود. کس از حال داعی واقف نی، پدر من از من واقف نی. می گفت: «تو اولا دیوانه نیستی. نمی دانم چه روش داری. تربیت ریاضت هم نیست و فلان نیست.»

گفتم:«یک سخن از من بشنو! تو با من چنانی که خایه‌ی بط را زیر مرغ خانگی نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد. بط بچگان کلان‌تَرَک شدند، با مادر به لب جو آمدند، در آب درآمدند. مادرشان مرغ خانگی ست. لب‌لب‌ِ جو می رود، امکان درآمدن در آب نی. اکنون، ای پدر، من دریا می بینم مرکَبِ من شده است و وطن و حال من این است. اگر تو از منی یا من از توام، در آ در این دریا و اگرنه، برو برِ مرغان خانگی! و این تو را آویختن است.» 

گفت:«با دوست چنین کنی، با دشمن چه کنی؟»

شمس الحق

چقدر دلم تنگ شده که بنشینم و مکاتیب را دوباره بخوانم. می دانم اگر این بار بخوانم طور دیگری خواهم خواندش. چرا دل من دوباره برای خواندن شمس تنگ شده ولی شوقی برای خواندن فیه ما فیه ندارم؟ می دانی عزیز؟ شمس کس دیگری است. شمس جور دیگری است. شمس لاابالی است. شمس کجا و مولانا کجا؟  شمس وحشی است و سر به هوا. سرگشته و یک لاقبا. شمس پرنده است....


کاش دوباره بخوانمش....