درباره‌ی گلشیری!

این رو باید ببینی، باید بشنوی!


تغییر

 در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق بتفصیل در هر پیشه ای و منصبی می کوشند و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است.

(مولانای من – فیه ما فیه)

 

تغییر! این تنها واقعیت موجود است. نه گذشته، نه حال و نه آینده هیچکدام واقعیت خارجی و حتی ارزش بررسی و تعمق ندارند. تنها چیزی که اهمیت دارد تغییر است. این همان چیزی است که روزگاری اسمش را می گذاشتم تنوع طلبی، متغیر بودن و خسته شدن از همه چیز و ...

 

روزگاری گمان می بردم چیزی هست که من نیافته ام. چیزی فراتر از همه چیز و چون به آن دست یابم آرام خواهم شد و نمی فهمیدم که چرا همیشه فاصله ای هست؟ اما اکنون دریافته ام که دلیل اینکه در هر چیزی بیش از خستگی نمی یابم و انتهای هر پیروزی، خستگی بزرگی نهفته است این است که واقعیتی وجود ندارد. تنها واقعیتی که وجود خارجی دارد تغییر است و بس. طعمی که از پیروزی می چشی مزه تغییر است نه چیزی غیر آن! مزه دریافتن ناشناخته ها!‌ هیچ شناخته شده ای به آدمی لذت نمی دهد. اگر هم لذتی بدهد تجدید خاطره آن لذت زمان ناشناخته بودن و کشف نمودنش است. اگر مرگ هم زیباست به این دلیل است که آخرین تغبیر است، تغییری که هیچگاه امکان تجربه اش را نداشته ای. شاید آن قوی سفیدی که گوشه برکه ای دنج غزل آخرش را می خواند نه در رثای خویش که درثنای این تغییر و در آرزوی آن ناشناخته آواز سر داده است. بیشک آنکه تغییر نمی کند در گذشته مانده است. حال در می یابم که چرا باید آدمی ابن الوقت باشد و دم به دم تازه تر از تازه شود و یا چرا زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است یا به چه دلیل کسی هنگام رفتن می گوید:

 

نه! ‌تو هیچ حرف ناپسندی نزده ای!

 

و هیچ کار نادرستی انجام نداده ای!

 

من نمی توانم به تو توضیح دهم چرا می روم.

 

ببین!‌ بعضی آدمها به زمستان نیاز دارند،

 

و بعضی به خورشید،

 

ولی بعضی هم هستند که به تغییر فصلها نیار دارند.

 

اکنون باید بدانم که تمامی آرزوهایم زمانی که برآورده شوند، پس از شادی بسیاری که به من خواهند داد مرا خواهند آزرد، ولی چرا باید به آن آینده شاد یا غمگین بیندیشم؟ بگذارید از تغییر کردن لذت ببرم از اکنونم! حال چه شادم کند و چه غمگین! بگذارید یکسان نماندنم را جشن بگیرم. شاید پس از مدتها اکنون درمی یابم آنکه روزگاری گفته آنکه دو روزش یکی باشند زیان کرده است چه لذتی از یکسان نبودن در می یافته!

 

آشکارا هیچ چیزی ارزش دو بار آزمودن را ندارد! چه نیش عقربی باشد و چه شهد زنبوری! آزمودن دوباره هر چیز از میان بردن لذت تغییر است و سپردن ذهن به گذشته!

 

هین! ‌سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

 

وارهد از هر دو جهان بی حد و اندازه شود

ایران زنانه‌ی آخرالزمانی

قبل از اینکه بروم دوستی برایم آهنگ ایرانی گذاشته بود، به هر کدام که می رسیدیم می گفتم  اینکه انگار دختر است، بزن بره جلو، و آخرش هم به سختی توانستیم یک صدای مردانه پیدا کنیم. همیشه برایم تعجب آور بوده که جامعه‌ی ایرانی اینهمه مردانش را زنانه می پسندد ولی این بار همین بهانه ای شد که به این موضوع با دقت بیشتری بنگرم. دیدن مردانی که لباسهای تنگ زنانه می پوشند، نه تنها مدل موهایشان را به همان دقت زنها آرایش می کنند بلکه صورتشان را و ابروهاشان رو شبیه آنها بر می دارند. زیاد می شود از کنار مردی بگذری و ببین بوی عطر زنانه می دهد. مردها زنهایشان را رییس خطاب می کنند و به آنها ابراز بندگی می کنند. زنها مردهایی به هیکل طریف و زنانه را بیشتر می پسندند، مردانی که مو بلند می کنند و دقت زنانه در آرایش صورت و ریش خود به خرج می دهند زیادند.  مردهایی که سولاریم (!!!) می کنند تا برنزه شوند.


همه‌ی اینها نشان از یک بحران جنسی اجتماعی در ایران دارد. بحرانی که واکنشی است به جامعه‌ی مردسالار ایرانی و محدودیت روابط جنس مخالف. این دو عامل در تقابل با ارزشهای آزاد و مساوات گرایانه‌ی دنیای مدرن به عکس العملی دفاعی از جانب هر دو جنس زن و مرد انجامیده است. زنهایی که بیشتر زن پسندند  و تمایلات همجنس گرایانه به خرج می دهند و مردهایی که شاید به همین دلیل خود را شبیه زنها می آرایند تا محبوب آنها شوند. زنهایی که تمایلات مردانه نشان می دهند و مردهایی که تمایلات زنانه. این همان چیزی نیست که می گویند موقع آخرالزمان رخ می دهد؟






تنفر

بیشتر از همیشه از دروغگوها متنفرم. بیشتر از همه‌ی دروغگوها از کسایی متنفرم که عشق رو دروغ می‌گن.

ایران من (۴)

ایران من، بیمارتر و  فاسدتر از همیشه!

ایران من (۳)

ایران من، زیبا و دوست داشتنی.

ایران من (۲)

من اینحا بس دلم تنگ است  

و هر سازی که می بینم بدآهنگ است ... 

 

ایران من

تلخی و شادی، ایران من

طاقچه

زندگی چیزی نیست که سر طاقچه‌ی عادت از یاد من و تو برود ....

روزگار غریب

روزگار غریبی است.