روایت باززایی - ۱

ققنوس نیما

 

قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله ی خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلق اند در عبور ...
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد
در بین چیزها که گره خورده می شود
یا روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد.
یک شعله را به پیش
می نگرد.

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغها چو او
تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می نماید و صبح سپیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار بسر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.

آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.

باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.

 

ققنوس عطار

 

هست ققنس طرفه مرغی دلستان

موضع این مرغ در هندوستان

سخت منقاری عجب دارد دراز

 همچو نی در وی بسی سوراخ باز

قرب صد سوراخ در منقار اوست

نیست جفتش طاق بودن کار اوست

هست در هر ثقبه آوازی دگر

زیر هر آواز او رازی دگر

چون به هر ثقبه بنالد زار زار

 مرغ و ماهی گردد از وی بی قرار

جمله پرّندگان خامش شوند

 در خوشی بانگ او بیهش شوند

فیلسوفی بود دمسازش گرفت

 علم موسیقی ز آوازش گرفت

سال عمر او بُوَد قرب هزار

 وقت مرگ خود بداند آشکار

چون ببُرّد وقت مردن دل ز خویش

 هیزم آرد گرد خود ده خرمه بیش

در میان هیزم آید بی قرار

 در دهد صد نوحه خود زار زار

پس بدان هر ثقبه ای از جان پاک

نوحه ای دیگر بر آرد دردناک

چون که از هر ثقبه هم چون نوحه گر

 نوحه دیگر کند نوعی دگر

در میان نوحه از اندوه مرگ

هر زمان بر خود بلرزد هم چو برگ

از نفیر او همه پرّندگان

وز خروش او همه درندگان

سوی او آیند چون نظارگی

دل ببرند از جهان یک بارگی

از غمش آن روز در خون جگر

 پیش او بسیار میرد جانور

جمله از زاری او حیران شوند

 بعضی از بی قوتی بی جان شوند

بس عجب روزی بود آن روز او

 خون چکد از ناله جان سوز او

باز چون عمرش رسد با یک نفس

بال و پر بر هم زند از پیش و پس

آتشی بیرون جهد از بال او

بعد آن آتش بگردد حال او

زود در هیزم فتد آتش همی

پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی

مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند

 بعد از اخگر نیز خاکستر شوند

چون نماند ذره ای اخگر پدید

 ققنسی آید ز خاکستر پدید

آتش آن هیزم چو خاکستر کند

 از میان ققنس بچه سر بر کند

هیچ کس را در جهان این اوفتاد

 کو پس از مردن بزاید یا بزاد؟

گر چو ققنس عمر بسیارت دهند

هم بمیری هم بسی کارت دهند

سال ها در ناله و در درد بود

 بی ولد بی جفت فردی فرد بود

در همه آفاق پیوندی نداشت

محنت جفتی و فرزندی نداشت

آخرالامرش اجل چون یاد داد

آمد و خاکسترش بر باد داد

تا بدانی تو که از چنگ اجل

کس نخواهد برد جان چند از حیل

در همه آفاق کس بی مرگ نیست

 وین عجایب بین که کس را برگ نیست

مرگ اگر چه بس درشت و ظالم ست

 گردن آن را نرم کردن لازم ست

گر چه ما را کار بسیار اوفتاد

سخت تر از جمله این کار اوفتاد

 

ققنوس سیاوش کسرایی

ققنوس پیر چون قفسی نغمه و نوا
دلتنگ و پرملال
 خاموش آنچنان که گمان می برند لال
پروازمی کند
 این مرغ دیرسال
انبوه عزیزترین دره یادها
 اینک
 سرگشته ای است در نفس سرد بادها
نه شعله ای که بال در آن شستشو دهد
 نه آتشی که در دل گلخانه ها ی آن
تن را همه بسوزد و اینده پرورد
 ققنوس در به در
خکستری است سرد که در باد می پرد
با بالهای خسته
بس راه بیکران که می سپرد او
بر هر اجاق رفته ز نا و نفس به راه
 می نگرد او
 باشد که شعله ای به شعله دیگر گره زند
آتش به پا کند
 آنگاه یکسره تن را
 در آن رها کند
پرواز آورد ز سکون پرواز
آواز آورد ز سکوت آواز
 افسوس
 گویی درین دیار دیگر شعله خفته است
یا نابه کار دستی بساط آتش را
از پیش چشم و عرصه این مرغ رفته است
 در سرد سیر می گذارند
در زمهریر غم
می لرزد او به تن
در پیچ و تاب درد پر و بال می زند
خواهد به پنجه ها که جان بدراند
او بار دارد آخر
اما
زایش نمی تواند
ققنوس
زنهارت از گدای آتش
 سر کن به صبر تلخ و ستوه سترونی
یا شعله هم ز سینه سوزان برون بکش
زان پیشتر که سوختن تن بشایدت
تا زادگان آتش
 ‌آزادخو شوند
ققنوسهای شعله ور راهجو شوند
 در پرده های دود ببین ققنوس
با مادرت چه کردند
با او چه می کنند
 مرغ هزار نغمه پرآوازه جهان
وینک
یک زنده مرده جانک دست آموز
 تنهای سرگردان
 در گمگمای بیشه مهتاب روفته
ققنوس
زندان یادها
با آتش نهفته جان درگیر
 وز دوردست شب
 هوهوی جغدها و هم همه برگ و بادها


 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد