«کلاغها همیشه جذبم کردهاند» این را که دوباره خواندم، کمی فکر کردم که ببینم چرا این حرف را زدهام. کلی کلاغ به ذهنم یورش آوردند. روزهای پاییز کودکیم در اصفهان، آن موقع که جنگزده بودیم و برگ درختها زرد میشد پر از کلاغ بود. چند سال بعد
اولدوز و کلاغهای
صمد و
اولدوز و عروسک سخنگویش که کلاغهایش مهربانترین کلاغهای دنیا بودند. کلاغهایی که در پارک لاله برایشان نان و کالباس می انداختم و با گربهها سر آن مسابقه می دادند. کلاغ زخمی که در خوابگاه علم و صنعت دیدم و فردایش پرهایش را دیدم که از چنگ گربهها سالم بیرون آمده بودند. برایم عجیب بود که وقتی زخمی شده بود و به زمین افتاده بود چند کلاغ دیگر بالای سرش می رفتند و می آمدند و قیل و قال و شیون می کردند تا ساعتها. حتما باید از مردنش خیلی دلگیر شده باشند و حالا هم کلاغهای اینجا.