روایت باززایی - ۸

ترس / امید

زلـف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بـنیاد مـکـن تا نکـنی بـنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلـک فریادم
زلـف را حلقـه مکن تا نکنی دربـندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانـه مـشو تا نبری از خویشـم
غـم اغیار مـخور تا نـکـنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گـلـم
قد برافراز کـه از سرو کـنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مـکـن تا نروی از یادم
شـهره شـهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منـما تا نـکـنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا بـه خاک در آصـف نرسد فریادم
حافـظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
مـن از آن روز کـه دربـند توام آزادم

در نگاه اول شاید فرد تناقض، تعارض، یا حتی تقابلی بین ابیات این شعر نبیند اما اندکی ژرف بینی می نمایاند که در میان این همه ابیات ناهیانه فقط یک بیت آمرانه هست که تمامی قصه‌ی بودن و نبودن معشوق را از نگاهی دیگر می بیند. تمامی ابیات ناهیانه بر بنیان ترس آفریده شده‌اند: ترس از نیست شدن، دلتنگی، دربند شدن، و جنون. اما یک بیت در این میان می درخشد. بیتی امیدوارانه که تمایل به رها شدن و آزادی در آن موج می زند. بیتی که نه به بهانه ی ترس از دست دادن موجود بلکه به امید تولدی دیگر سروده شده است.