کاش برای لحظه‌ای فلبت بودم.

مدتها بود نگریسته بودم. بغض پیچیده‌ای بیخ گلویم گیر کرده بود و قلبم را می فشرد. این همه مدت تنم داغ می شد و چشمانم پرتنش. اما گویا جایی، در خاور دور ذهنم، ذوالقرنین خستگی ها سدی آهنین بر راه چشمه‌های سرکش اشکم ساخته بود که کمتر آبراهه‌ای را مجال فرار می داد و هرچه می گذشت برهوت مرگ را در چشمم بیشتر به نظاره می نشستم، لبانم پرعطش تر می شد و پوستم گداخته تر و پرترک‌تر. اما نامه‌‌ی آسمانی‌ات چونان زلزله‌ی سهمگینی بود که این سد سترگ را شکست تا سیل اشکم مغول‌وار رخساره‌ام را ساعت‌ها جولانگاه ترکتازی خود کنند و آبی به رخ سوخته‌ام بازآرد.  

 

شب‌گویان سیه‌روزگار یاوه بافته‌اند که تو یر خداوند شمشیر عناد آخته‌ای؟ به خداوندیش قسم که او اگر لحظه‌ای، حتی اندک لحظه‌ای، حتی به خلوت خویشتن با عظمت خویش چنین پندارد که تو دشمنش هستی بی هیچ تردیدی من نیز بر او شمشیر خواهم کشید. اگر بین تو و خداوند من انتخابی باشد در برگزیدن تو هیچ تردیدی نیست. فریادا! اگر تو با خدایم نباشی پس که با خداست؟ و خدا با کیست؟ به این خراب‌‌آباد یکی چون تو، آن هم کافر؟ پس در همه دهر یک مسلمان نبود.    

هرگز! تو به ستیز باخدای من برنخاسته‌ای. تو شاهکار خداوند منی، و تجسد او بر زمین. و اکنون مسیح‌وار بر چلیپایت می کنند تا هبوطت را در مامن خودپرستان مجازاتی باشد.  

 آه ای آسمانی، ای که تمام ایرانم، تمام ایمانم به فدایت. کاش برای لحظه‌ای قلبت بودم. کاش برای لحظه‌ای لذت تپیدن شجاعانه با این همه عشق را می چشیدم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد