مرگ نزدیک

تقریبا دارم حافظه‌م رو از دست می دم. امروز امید زنگ زد و پرسید که اتفاقی افتاده. گفتم چطور مگه؟ گفت ماشینم رو جلوی ساختمون دیده به جای اینکه تو پارکینگ باشه. گفتم نمی دونم کجا پارکش کردم. اون شماره ی ماشینم یادش بود و من یادم نبود. به هر حال مجبور شدم برگردم خونه و جابجاش کنم ولی اصلا نتونستم یادم بیارم که کجا پارکش کردم. این تنها اتفاقی نیست که این روزا میفته. گاهی اوقات به همین دلیل میشم مضحکه‌ی بقیه. خیلی وقتا خیلی کارهای واجبم رو فراموش می کنم انجام بدم. روز به روز داره شدیدتر میشه. مطمئنم این فشارهای عصبی بالاخره یه قسمت از مغزم رو تونستن از کار بندازن. همه ش به شوحی و خنده گذروندمش ولی این دفعه تصمیم گرفتم برم دکتر. احساس می کنم همه چیزم داره تحلیل میره.  کاش اینا سرآغازی باشه به یه مرگ نزدیک.

 

اینو اینجانوشتم تا تاریخچه‌ی اتفاق رو داشته باشم. راستی باید صفحه‌های وبلاگم رو ذخیره کنم. هیچی روی اینترنت امن نیست و هیچی رو حافظه ی من.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد