بزرگ شده‌ای ...

این همه را که پشت سر گذاشته ام به اینجا رسیده ام که ببینم تو برایم بزرگ‌تر شده ای. عزیزتر شده‌ای. مهربان‌تر شده‌ای، عاشق‌تر شده‌ای.
مدتها طول کشید تا توانستم بشکنمت و دوباره بسازمت. آنگونه که خود را شکستم و ساختم. بودی، عزیز دلم بودی و عزیز دلت بودم،. ولی کوچک بودی و تنگ‌نظر، همانگونه که من. حقیر بودی و کوته‌بین. همانگونه که من.  

می دانم که من و تو از بسیاری بزرگتر بودیم، از بسیاری، از بسیاری، اما آنگونه نبودیم که سزاواریم.  ما باید پرواز می کردیم ولی دنیای خودکامه‌ای دربندمان می کرد چون آنقدر بزرگ نبودیم که  نتواند.  

این بود که از من خواستی تو را و خودم را ویران کنم و می بینی که کردم، می‌بینی که شدیم، شکستیم. تکه تکه و خرد خرد، و دوباره ساختیم، دوباره بر آمدیم. آنگونه که تو می خواستی، باشد، آری، می دانم، آنگونه که تو می‌خواستی و من اعتراف می کنم که نمی دانستم چگونه است.  باشد، می دانم، من نگران بودم و بی صبر و تو تلاش می کردی که آرامم کنی و من بی تابیم افزون می‌شد. می دانم، ولی دیدی که صبور هم بودم، دیدی که دوباره ساختم، باشد، قبول، آنگونه که تو می خواستی، ولی دیدی که با همه‌ی دردهای شکستگیم دوباره ساختم، دیدی که با آنهمه درد جانسوز در ویرانه‌های من و تو نماندم و دوباره ساختم. دیدی که هر دومان را از ویرانه برآوردم. و باز هم شدیم من و تو. مهرداد و خدا.

    و تو دوباره خدای من شدی، این بار بزرگتر، آنقدر بزرگ ساختمت که اکنون از همه‌ی خدایان بزرگتری. حالا دیگر از خدای دمدمی مزاج محمد و مهربان عیسی و سختگیر موسی هم بزرگتر شده‌ای، از تمامی خدایان هزارگونه‌ی روم و یونان و هند عظیم‌تری و من چون همیشه‌ هنوز هم بنده‌ی عاشق تو هستم.   آنقدر عاشق که نمی دانم بگویم تو مرا دوباره ساختی یا من تو را. آنقدر عاشق که بگویم ما با هم فروریختیم و با هم برآمدیم تا جهانی را به هیچ نستانیم. عشق بپراکنیم و مهر.  

 

و شیطان، بیچاره او، که گمان برد عشق را مرگی شاید...

نظرات 3 + ارسال نظر
رامینا یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:48 ب.ظ

خیلی قشنگ بود...من تا حالا به این فکر نکرده بودم!!خداست که ما رو به سمت خودش می کشونه یا ما خدا رو تو ذهنمون می سازیم و بزرگ می کنیم؟؟ ولی مگه فرقیم داره؟؟؟!!!

رامینا یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 ب.ظ

دایی اون یک قصه یک نقاشی ها که نوشته بودی عالی بود! من همش رو خوندم.

مهرداد یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:54 ب.ظ

ممنونم عزیزم. دوست دارم باز هم ازشون بنویسم اگه خدا مجالی بده.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد