تنت بوی خون می دهد و من مانده ام فاحشهای که باکرگی آسمانبت را از تو ستانده کیست؟آیا او دژخیمی است در اوین یا منم یا خود تو؟من می شناسمش، از خیابانهایی میآید که هر روزه باکرگی را از تو می گیرند. از چشمهایی بینهایتی که لباس بر تنت می درند. از آلتهای بسیاری که از دیدن تن پوشیدهات به استمنا میرسند.
من از دژخیمی می ترسم که در اوین نیست، که در اوین هست. که من است، که توست، که غریبه نیست، که اوست، که ماست. از دژخیمی که از ما نیست نمی گویم که دیر یا زود مرگ فرا می خواندش من از دژخیمی می هراسم که از میان ماست، که خود ماست، که نمیمیرد. من از مبارزان شکنجه گر شده، من از شکنجه گران مبارز شده می ترسم. من از فردای سرزمینی می ترسم که شکنجه شدگان امروزش شکنجه گران فردایند. عدل خواهان امروزش سهمخواهان فردایند. رویابینان امروزش چشمان فردا را از حدقه به در می آورند. من از پدرانی، مادرانی می ترسم که فرزندانشان را بیدار می دارند تا خواب فردای بهتری را نبینند. از فرزندانی که شبها با نفرت کاشته می شوند تا روز شکنجه را ثمر دهند. من از طاعون عشق در این سرزمین می ترسم، می گویم ...
این روزهایم روزهای مرگ است، روزهای افسوس بر غم این خفتهی چند، بر من، بر تو.
من از شبی که فردا ندارد می ترسم،از آهنگی که برای زندگی ام می نوازند،می ترسم.از شرمی که گونه ام را سرخ خواهد کرد می ترسم.از فریادی که در گلویم حبس شده می ترسم.از سایه ام که از نور گریزان است،می ترسم. من از اشک هایی که روی گونه ها خشک شده می ترسم.من از خنده های تلخ می ترسم ،من از خودم که شبی با نفرت درخاک این شکنجه گاه کاشته شدم،می ترسم...