بهت شبانه (۱)

دستانش را  از ساعد گرفتم و نگه داشتم. چشمهای گود افتاده و ریزش با ناباوری و تنفر به چشماتنم خیره شده بودند. تمام سعیش این بود که دستانش را برهاند. سعی  می کردم تعادلی بین دستهای خودم و نیروی دستهای او برقرار باشد، آنقدر که نتواند به سمت من حرکتشان دهد ولی نه آنقدر که از سمت من حس تهاجم کند. این اولین باری بود که روبرویش مقاومت می کردم تا نتواند به صورتم سیلی بزند. برای سیلی زدن از دست راستش اصتفده می کرد. دستی که علیرغم ناتتوانیش برای خیلی کارهای دیگر به قدری سنگین بود که جای دردش برای مدتها بر صورت می ماند. دستی که حتی برای بستن دکمه هایش نیم توانست از آن استفاده کند، کاری که در تمام مدت عمرش از ما می خواست برایش انجام دهیم.  شاید همین شل بودن انگشتان بود که درد سیلی  را تشدید می کرد. داستنهای متفاوتی درباره‌ی اتفاقی که برای دستش افتاده بود در خانواده رایج بود ولی آن یکی که از زبان مادر شنیده بودیم این بود که وقتی دوساله بوده است دستش از دست ناخواهری هشت ساله اش رها شده و ار ۷۶ پله که به شبستان خانه شان افتاده است. شبستانهایی که همچون غار در زمین های ماسه سنگی شهر حفر می شدند تا چون تمام جانوران دیگر دشتهای جنوب بتوان از گرمای تابستان به آنها پناه برد. شبستانهای تاریک و عمیقی که با دیوارهای نمناکشان محل زندگی  جن هایی بودند که تمامی شهر حصور آنها را لحظه به لحظه حس می کرد. جن هایی که اگر بدذات بودند می توانستند هر کاری بکنند. مثل همان کاری که با فاطمه شش انگشتی همسایه‌ی دایی کرده بودند. دختر سالم و زیبایی که وقتی یک ماهه بود جن ها او را از شبسانشان دزدیده بودند و یک بچه جن با شش انگشت به جایش گذاشته بودند که حالا قدش به یک متر هم نمی رسید و پدر و مادر فاطمه هم با بزرگواری او را به جای فرزند واقعی خویش پذیرفته بودند. و مادر می گفت که یکی از همین جن ها بوده که او را از پله ها به پایین هل داده است. بارها، خصوصا وقتی دکمه هایش را می بستم یا ناخن هایش را می گرفتم، شده بود پیش خودم فکر کنم کسی چه می داند شاید او را هم عوض کرده باشند. شاید همه‌ی اینها بهانه ای بوده تا خواهرش فریادکنان برای کمک می رود فرزند ناقص خودشان را با او جابجا کنند، شاید او قدبلندتر از این بوده یا خوش قیافه تر و جذاب تر، با دست راستی که سالم است و می تواند بنویسد. اما همین دست ناقص که زمختیش یادآور گرمای بالای پنجاه درجه‌ی کار در مزارع نیشکر بود کافی بود تا سیلی ای بزند که تا دو روز بتوانم جای سوزشش را  روی گونه‌ام حس کنم و یادآوری همین درد کافی بود تا از اینکه برای اولین بار توانسته ام جلوی این سبلی را بگیرم حس گناه نکنم. صورتش از شدت تلاش برای رهاندن دستش سرخ شده بود و کنارذ دهانش کف کرده بود. چند صانیه ای طول نکشید که آرام آرام دستهایش سست شدند،  بعد پاهایش خم شد، چشمهایش آرام بسته شد و به زمین افتاد.   بی اراده‌ای هیچ تلاشی برای اینکه از زمین افتادنش جلوگیری کنم نکردم اما آنقدر نگهش داشتم تا بتواند روی زمین درازکش شود، حالا صورتش رنگ پریده و بی حرکت بود. آنقدر خشمگین بودم که نترسیده باشم.

باور کردن اینکه او حتی از چشمان و گونه های پر اشکم نفهمیده بود من ساعتها گریه کرده ام آنقدر برایم آزاردهنده بود که توانسته بودم ناآخودآگاه به نیروی بلوغم در برابر ضعف پیری او پی برم.

از در خانه بیرون زدم، تا زیر درختهای محوطه‌ی باستانی شهر دویدم، گوشه‌ی همیشگیم رو پیدا کردم و در ادامه‌ی گریه های صبح  که با آمدن پدر و اجبارم برای نان خریدن و مقاومت من قطع شده بود گریستم. گویی هنوز جنازه‌ی محمدحسین و صورت بیرون از کفنش روبرویم باشد. به همان شدتی گریستم که صبح در قبرستان گریسته بودم، همانقدر که غریبه هایی که از طرف بنیاد شهید برای تهیه‌ی قیلم مراسم  آمده بودند می پرسیدند «برادر کوچیکترشه؟» و آشناها جواب می دادند «نه، همسایه س».

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد