داره بزرگ و بزرگتر میشه. کم کم داره تفاوتهاش رو با دیگران متوجه میشه. تقریبا براش معلوم شده که سرنوشت چیزی غیر از اون چیز متفاوتی با بقیه براش رقم زده. اون بلده فکر کنه، بلده تحلیل کنه و بلده مدل کنه. بلده فرق بین آدما رو ببینه. بلده خاکستری ببینه. داره یاد می گیره که بخوره زمین و بلند شه. داره یاد می گیره که هیچ کسی تو دنیا ارزش عشق و اعتماد رو نداره. داره یاد می گیره که باید عاشق همه باشه. داره یاد می گیره که عشق واسه خیلی ها یه ترشح هورمونه. داره یاد می گیره که نباید ترشح یه هورمون رو با عشق تو وجودش اشتباه بگیره. داره یاد می گیره که اگه عشقی به اسم عشق واقعی وجود داشته باشه آدمای خیلی خیلی کمی هستن که می تونن داشته باشنش. داره یاد می گیره که یکی از اون آدما باشه. داره یاد می گیره همه چی، چه پیروزی چه شکست، همهی چیزایی که تو زندگیش داره می بینه و تجربه میکنه برای اینه که رشد کنه. داره یاد می گیره که رشد کردن یعنی تغییر. داره یاد می گیره که کسی که باید تغییر کنه دنیای اطرافش نیست، خودشه. داره یاد می گیره که به دنیا اومده که رشد کنه و بالا بره. و این رشد کردن و بالا رفتن به اطرافش بستگی نداره به خود خودش بستگی داره. اونه که می تونه مثل یه نیلوفر از میان مرداب اطرافش سر دربیاره یا مثل یه شقایق از میون زباله ها. اگه کسی هست که باید تغییر کنه خودشه نه اطرافش. داره یاد می گیره که با هیچ موجی نیاد، با هیچ موجی نره، نذاره هیچ بادی به طرفی بکشوندش. داره یاد می گیره که خودش موج بشه، خودش باد بشه. داره یاد می گیره که هیچ هدفی به جز تغییر نداره، تغییری که کمکش می کنه ذره ذرهی خودش رو بشناسه. همهی این چیزا رو خیلی سریع داره یاد می گیره، خیلی سریعتر از من. شاید چون کن رو، همهی تجربههای تلخ من رو کنارش داره. آیدای من داره بزرگ میشه، خیلی سریع.