خسته ام


پر کن پیاله را
کین اب اتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد


این جام ها کز پی هم میشود تهی
دریای اتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و ابم نمی برد


من با سمند سرکش جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها


دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه الود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
انجا ببر مرا که شرابم نمی برد

ان بی ستارهام که عقابم نمی برد

در راه زندگی
با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله میکشم از دل که اب...اب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد