بغض دستهایم

نوشتنی که بغض شده باشد فقط با یک تلنگر می ترکد ولی همه اش مواظبی که آن تلنگر نیاید. اینکه تمام وجودت پر از کلماتی باشد که به دستهایت حمله می کنند ولی دستهایت جرات جاری کردنشان را نداشته باشند درد بزرگیست. می فهمی؟

استعفا

 بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم. می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم! می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم . می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم . می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند. می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم . می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . . این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما. من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .
 

نویسنده: سانتیا سالگا

زنان بدون مردان

 امروز رفتیم سینما و زنان بدون مردان شهرنوش پارسی پور رو که شیرین نشاط ساخته بود دیدم. بغض من رو شکست. گریستم، آروم و دردناک.  

 

خوب ساخته شده بود بدون امکانات داخل. 

 

قصه‌ی زرین دردناک بود، مثل قصه‌ی همه‌ی پریانی که تنشون رو به پول می فروشن. وقتی تو حموم انقده شدید کیسه می کشید تا پاک شه و تنش خون میومد من داغون شدم، فرو ریختم، صورتم رو گرفتم و گریه کردم. شاید اتفاقی بود که امروز حکایت مشابهی رو از یه نویسنده‌ی افغان که تو کانادا بزرگ شده بود از رادیو شنیدم. اینکه بچه های اینجا بهشون می گفتن به خاطر اینکه کثیفن تیره پوستن و اونا روزی شش هفت بار حمام می رفتن تا سفید بشن. می گفت کازینش (چقد از این کلمه بدم میاد، هیچ وقت نمیشه ترجمه‌ش کرد) انقده پوستش رو سابیده بود تا کنده شده بود.  

 

مامان ازم عصبانی بود که چرا بردمش این فیلم رو ببینه که این همه صحنه‌ی برهنه داره. هاهاها! گفتم: Welcome to Canada!

Don't get out too soon!

این رو امروز از یه مصاحبه با یه نویسنده افغانی کانادایی از رادیو شنیدم و بعد روی نت تونستم پیداش کنم. زیباست و واقعی.

 

One day I asked him why he hadn’t left; why he had stuck it through. He said something I ended up quoting in Wanting Mor. He said that when you want to make a clay pot strong, you put it in the fire. You cannot take the pot out of the fire too soon, or the pot will crack and be useless. He said that God made Adam out of clay, and we are the children of Adam. When we go through our hard times, that is like our firing. We have to endure it, and not take ourselves out of the fire too soon, or we will crack. We have to trust in God that He will take us out when the time is right

 

Source -Interview with author Rukhsana Khan 

Ian Tyson - My Cherry Coloured Rose

Ian Tyson - My Cherry Coloured Rose .mp3
Found at bee mp3 search engine

نارسیسم

این رو که هستم دوست دارم، خیلی! تو چی؟

از اینجا تا اونجا

اینجا موضوعاتی برات مهم میشن که انور بهشون فکرم نمی کنی. مثلا اینکه با اینکه آمازون کتابهاش رو خیلی خیلی ارزونتر می فروشه ترجیح بدی بری از کتابفروشی محلی که دچار مشکل مالی شده (McNally Robinson) خرید کنی تا این هم تعطیل نشه، پول بیشتری بدی تا نذاری کارتل ها لذت تو کتابفروشی قدم زدن رو ازت بگیرن.