اینکه تازه فهمیده ام چگونه کتاب بخوانم برای خودم هم عجیب است. اینکه وقتی کتابی خوانده می شود باید جزیی از تو و زندگیت شود کشفی است که بسیار با ارزش است. اینکه کتاب خواندن برای دانستن چیزی نیست بلکه برای تجربه کردن آن است، اینکه برای بالا بردن سطح دانش نیست، بلکه برای رشد کردن روح است. اینها متفاوتند و سخت است که تفاوت آنها را بفهمی. فرق است بین وقتی که کتابی را بخوانی برای اینکه بیشتر بدانی و انبان دانشت را زیاد کنی و کتابی را بخوانی برای اینکه در آن غوطه بخوری تا مهارت شناکردنت در دنیای فهمیدن را بهتر کنی. فرق است بین دانستن و فهمیدن و فهمیدن فرق این دو آسان نیست.
کتابی بسیار زیبا که بسیار از آن آموختم. زیبایی این کتاب فراتر از تاریخ است. سعی می کند مرحله به مرحله اجزاء را کنار هم بگذارد تا نشان دهد چگونه یک تمدن بوجود آمده است و چگونه زوال یافته. آنچه می گوید دربارهی یک تمدن ساده مثل بقیه نیست بلکه دربارهی درخشان ترین تمدن تاریخ بشری، بونان سدهی شش تا سه، است. تمدنی که بشر تا به ابد وامدار آن خواهد بود و از نشخوار باقیمانده هایش دچار هیجان و سرمستی خواهد شد.
کتاب بیش از نقل تاریخ شکافتن آن است.
شاید ده سال پیش خریده بودمش ولی تازه فهمیدم چگونه بخوانمش. کاش می شد برایت بخوانمش.
این تابلوی سیر تاریخی به زیبایی نشان می دهد در سدهی پنجم قبل از میلاد در یونان چه خبر بوده است. این همه درخشش عصر طلایی همزمان با پولیس بودن در معنای اعلای آن رخ داده است. معجزه ای در همهی تاریخی. دوره ای که آدمی می اندیشد.
بسیار دردناک است که می بینی افلاطون بر ضد پولیس می شورد بی توجه به اینکه او محصول پولیس است نه اوتوپیا!!!!!
که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار چیزی مجردست
که در انزوای باغچه پوسیده ست...