عشق مرغابی


دیروز با مامان کنار یه دریاچه‌ی کوچیک توی شهر نشسته بودیم و مرغابی ها رو نگاه می کردیم و از زیبایی پروازشون صحبت می کردیم. مامان منو یاد یه جریان واقعی انداخت که بابا چندبار تعریف کرده بود. وقتی تو مزرعه کار نقشه برداری کانال می کردن یکی از کارگرا جفت یه مرغابی رو میزنه. بعد هم میاره و کبابش می کنه. جفتش همه ش دورشون می چرخه و صدا می کنه. اونا بی توجه می خورن. خوشحالم که بابا ناراحت میشه و باهاشون دعوا می کنه. می گذره و فردا صبح که دوباره میان سرکار می بینن که اون یکی بغل خون و پرای این یکی مرده. بابا کلی گریه می کنه. یادمه هنوزم که تعریف می کرد گریه می کرد. مامان می گفت چقدر فاصله‌س از مرغابی تا آدم. 


بعد از یه مدتی رفتم دوچرخه سواری طولانی مدت. چیزی حدود ۶۰ کیلومتر. حالی داد. ولی اونجام درد می کنه خیلی.


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد