از سوی دیگر مادر این جنگجوی، نالهکنان، اشکریزان، سینهی خود را بیرون انداخت، پستان خود را بدو نشان داد و بر زاری خود افزود و گفت:«ای هکتور، ای پسر من، پاس این پستان را نگاه دار. اگر باری فریادهای کودکانهی تو را آرامی بخشیده است، ای پسر من، این دلجوییها و مهربانیها را به یاد آمور، و دربارهی مادرت دلسوز باش و بیا و از بالای دیوارهای ما این جنگجوی مردمکش را دور کن. ای مردی که تشنه ی خونی، چرا در کارزار کردن از نزدیک با او پای می افشاری؟ اگر جان از تو بستاند، نه من که تو را زادهام، نه همسرت که مال فراوان کابین دارد، ای بازمانده ی گرامی دودمانی نامآور، حتی این دلداری را نخواهیم داشت که بر بستر مرگ بر تو بگرییم؛ اما دور از ما، نزدیک کشتیهای مردم آخایی، تو دستخوش جانوران درنده خواهی بود.»