در بعدازظهری از شوره و سنگ،
با دشنههای ناپیدایت، با خطی ناخوانا و سرخ
بر پوستم می نویسی،
و زخمها، ردایی از آتشم میپوشانند،
بیانتها می سوزم، پی آب میگردم،
در چشمانت آبی نیست، از سنگند،
پستانهایت، شکمت، و کفلهایت از سنگند،
دهانت طعم ِ غبار میدهد،
دهانت طعم ِ زمانی مسموم را میدهد،
تنت طعم ِ چاهی کور را میدهد،
دالانی از آینهها،
جایی که چشمهای نگران تکرار میشوند،
دالانی که همیشه به ابتدایش باز میگردد،
مرا، کورمردی را، از تماشاگاههای پیچپیچ،
کشکشان به میانهی دایره میبری،
و آنگاه طلوع می کنی،چون تلالوئی
که در تبری منجمد میشود،چون نوری
که سلّاخی میکند، آنچنان محتوم
که چوبهی داری برای یک محکوم،
منعطف انگار که شلاق، و نازک چون خنجری
که همزاد ماه باشد، کلمات آختهات
درون سینهام را میکاوند، از همم میپاشند،
و خالیم میکنند، یک به یک
خاطراتم را بیرون میکشی، نامم را به یاد ندارم،
دوستانم، غلتان در لجن، همراه خوکها خُرناس میکشند،
یا در جویهایی، که خورشید میبلعدشان، فاسد میشوند،