سنگ خورشید (۷)

جز جراحتی عظیم در درونم نیست،

حفره‌ای‌ که کسی به آن راه نمی‌یابد،

حضوری بی‌پنجره،اندیشه‌ای که باز می‌آید،

خود را مکرر می‌کند، خود را باز می‌تابد،

و خود را در شفافیت خود گم می کند،

اندیشیدنی که به نگاه چشمی

متوقف می‌شود که آن را،

که به تماشای خود است

تا آنگاه که در وضوح خود غرق شود،

تماشا می‌کند،

                  ملیوسینا، من پولک‌های وحشت‌انگیزت را دیدم،

که به هنگام شفق سبز می‌درخشیدند،

پیچیده بین ملافه‌ها خوابیده‌ بودی،

چونان پرنده‌ای صَیحه‌کشان بیدار شدی،

و فروافتادی و فروافتادی، تا گاهِ سفیدی و خُرد شدن،

جز جیغت چیزی از تو نماند،

و در انتهای زمان، من خویش را،

با چشمانی کم سو و تک‌سرفه‌ای،

در حال مرور عکس‌های قدیمی باز می‌یابم:

                  کسی نیست، تو هیچ‌کس نیستی،

توده‌ای از خاکستر و جارویی کهنه،

چاقویی زنگ‌زده و گردگیری از پَر،

پوستی که از مشتی استخوان آویزان است،

شاخه‌ای کهنسال، حفره‌ای سیاه،

و آنجا، در قعر چشمان دختری که

هزار سال پیش غرق شده است،

نگاه‌هایی که در عمق چاهی دفن شده اند،

نگاه‌هایی که از آغاز ما را پاییده‌اند،

نگاه دخترانه‌ی مادری مُسن که

پسر بالغش را پدری جوان می‌انگارد،

نگاه مادرانه‌ی دختری تنها

که پدرش را پسری جوان می‌انگارد،

نگاه‌هایی که ما را

از عمق زندگی‌ می‌پایند، و دام‌های مرگند

- امّا چطور اگر سقوط در آن چشم‌ها

راه بازگشتی به حیات راستین باشد؟



نظرات 2 + ارسال نظر
نگین چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ب.ظ http://www.neginsky.blogsky.com

نگاه هایی که از صد تا تازیانه بدترن..بری تن نحیف من.
فریاد هایی که قدرت بلند شدن ندارن.خیلی دلم گرفت وقتی خوندمش...زیبا مینویسی از ته دل مینویسی.دوست داشتی به منم سر بزن.

ل پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:27 ق.ظ

زیبا...زیبا...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد