ترجمهی شعر سخت است، حالا اینکه ترجمهی شعر پاز باشد سختترش می کند، حالا اینکه ترجمهی La Piedra de Sol باشد که مثل خواب دیدن است خیلی سخت ترش می کند و همه ی اینها فرصتی برای آدمی بوجود می آورد که خود را و توانایی هایش را به چالش و آزمایش بکشد.
زیباست و البته ترسناک است که برای ترجمه ی یک شعر باید بخوانی و بخوانی و تا آنجا برسی که حداقل لازم است دو کتاب دیگر را هم کنارش ترجمه کنی. زیباست چون کشف است و ترسناک است چون همیشه چیزی کم است که باید پیدایش کنی. به همین سادگی که وقتی می خواهی تلفظ نام Melusina را که تو به سادگی دختری می شناسیش پیدا کنی ببینی که تاریخی پشت این اسم خوابیده است و تو اگر این تاریخ را ندانی می توانی متن را ترجمه کنی اما روح شعر را نه!
ترجمه این شعر سخت است ولی چیزی گرانقدر کنار این شعر هست که به من نیرو می دهد.
به هر حال اینکه نیمه ی نخستش ترجمه شده جای جشن دارد.
زیباست چون کشف است و ترسناک است چون همیشه چیزی کم است که باید پیدایش کنی.
و تو واقعا توانایی... میدانم.
.......می توانی متن را ترجمه کنی اما «روح شعر را نه! » --> و دقیقا همین میشود که یک ترجمه می شود ترجمه «احمد شاملو» و بقیه ترجمه ها می شوند «بقیه ترجمه ها...»
بله. باید جشن بگیری برای خودت. باید...
بی شک جای جشن دارد٬ بی شک.
یعنی منم «بقیهی ترجمهها» هستم؟ و باید فقط برای «خودم» جشن بگیرم؟
ممنونم :))
منظور من برعکس چیزی بود که نوشتهای... خودت هم خوب میدانی. منطورم این بود که این نگاهی که به ترجمه داری باعث می شود که بتوانی انقدر توانمند و زیبا ترجمه کنی... مثل شاملو که چون این طور نگاه می کرد ماندگار شد. مطمئنم که می دانستی منظور من همین بود...
شوخی کردم. می دونم که منظورت همین بود. و این رو هم خوب می دونم که من کجا و شاملو کجا؟ تو همیشه به من لطف داری.
علاقه ی زیادت به شعر و انگیزه هات برای ترجمه ...
خوشحالم کرد . ما توی این مملکت به مترجمان بزرگ و کوشا که اول برای دل شون و بعد برای پول کار میکنند ُسخت نیازمندیم.