پوستِ «اَلِف»

هر چه گفتند گویندگان، پوستِ «اَلِف» خاییدند. هیچ معنی «الف» نکردند - زیرا که مردی نداشتند. چنان که عِنّینی را در جامه‌خوابِ شاهدی کنی، جه باشد؟ لمسِ بی‌مزّه کند، طَمث نتواند کردن. همین روی بر رویش نهد. چیزی که این وسیله و دَواعی آن است، از آن محروم باشد.

فاسقی بدبخت

خدای را بندگانند که ایشان را در حجاب آرد، با ایشان اسرار گوید. 

مرا آن شیخ اوحد به سماع بردی و تعظیم‌ها کردی و باز به خلوتِ خود در آوردی. روزی گفت:«چه باشد اگر به ما باشی؟» 

گفتم «به شرطِ آنکه آشکارا بنشینی و شُرب کنی پیش مریدان و من نخورم.» 

گفت«تو چرا نخوری؟» 

گفتم «تا تو فاسقی باشی نیکبخت و من فاسقی باشم بدبخت.» 

گفت «نتوانم.» 

بعد از آن، کلمه‌ای گفتم، سه بار بر پیشانی زد. 

سنگ خورشید (۲)

برون از خویش به جستنم، 

بی حاصلی می‌جویم، لحظه‌ای را می‌کاوم، 

صورتی از طوفان و آذرخش، 

به تاخت از میان بیشه‌ی شب، 

صورتی از باران در باغی تاریک، 

آب بی‌آرامی که در برم جاری است،  

 

بی حاصلی می‌جویم، تنها می‌نویسم، 

کسی اینجا نیست، و روز فرو می‌افتد، 

سال فرو می‌افتد، من با لحظه فرو می‌افتم، 

به اعماق سقوط می‌کنم، به گذرگاهی ناپیدا 

بر آینه‌هایی که تصویر تکه‌تکه‌ام را تکرار می‌کنند، 

از میان روزها راه‌ می‌سپرم، لحظه‌های مکرر، 

از میان ذهن ِ سایه‌ام گام می‌زنم، 

از میان سایه‌ام به جستجوی لحظه‌ای راه می‌گذارم، 

 

لحظه‌ای را می‌جویم که پرنده‌وار زنده است،  

آفتاب پنج عصر را، 

که با دیوارهای سنگی گرم‌تر شده است،   

ساعت خوشه‌های انگورش را رسانده است، 

و با تَرَکی، دخترکان از میوه برون می‌جهند، 

در حیاط شنی مدرسه پخش می شوند، 

آن یکی همچون پاییز بلندبالا بود و قدم می‌زد، 

 

در ساباط‌های پوشانده با نور، 

و مکان دربرش گرفت، پوستی پوشاندش  

باز‌ هم طلایی‌تر، و باز هم شفاف‌تر،  

 

سنگ خورشید (۱)

بیدی بلورین، سپیداری آبگون 

فواره‌ای رشید در چنبره‌ی باد 

سخت-ریشه درختی برجای رقصان، 

رودی که می‌پیچد، پیش‌ می‌رود، 

باز می‌گردد، و چرخه‌ای را تمام می‌کند.  

همیشه‌ آینده: 

مدار آرام اخترکی است  

یا مسیر چشمه ای کم شتاب،  

آبِ فروبسته-چشم مدام بر می جهد   

و تمامی شب را آینده گویی می کند. 

 حضوری یگانه در هجوم امواج، 

موچی از پی موجی، تا همگان پوشانده شوند،  

جاویدان سلسله‌ای سبز که سقوطش نیست، 

آن‌گونه که جلوه‌ی بالهایی بیشمار که  

همزمان در بلندای آسمان پر می‌گشایند، 

 

   

دالانی به تیرگی روزهای فردا، 

و شکوه وهم‌آلود تیره‌بختی، که چونان پرنده‌ای، 

آوازش بیشه‌ای را سنگ می کند،

لذت های زودگذری که بر شاخگان بخار می شوند، 

ساعت‌های روشنایی که پرندگانشان برمی چینند، 

و نحوستی که دم‌به‌دم از دست می گریزد، 

  

شبیخون حضوری، گویا که انفجار یک آواز، 

همچون که نغمه‌خوانی باد در عمارتی سوزان،  

نگاهی که جهانی را، با همّه‌ی دریا‌ها و کوهایش،   

به هوا بازمی‌ایستاند، 

بدنی از نور، بازتابیده از میان عقیقی، 

ران هایی از نور، شکمی از نور، خلیج ها،  

سنگی خورشیدی، تنی ابررنگ، 

به رنگ روزی چست و چابک،  

زمان برقی می زند و کالبدی می یابد، 

جهان از میان تنت نمایان است، 

شفاف از میان شفافیتت،  

 

از میان تالارهای صدا راه می گذارم، 

در حضور پژواک‌ها جاری می‌شوم، 

کورانه از شفافیت‌ها ره می‌سپرم، 

انعکاسی محوم می‌کند، در دیگری زاده‌ می‌شوم،  

آه! جنگلی از ستونهای طلسم شده،  

از میان طاق‌هایی از روشنایی که به آنها سفر می‌کنم، 

راهروهایی از آبشاری بلورگون.  

 

پیکرت را سفر می‌کنم ، گویی که جهان را، 

شکمت بازاری‌ است، 

فراوان-متاعش خورشید، 

پستان‌هایت دو کلیسایند، 

خیمه‌گاه نمایش‌های بدیع خون،  

نگاهم پیچک‌وار در برت می‌گیرد، 

شهری هستی مقهور دریا، 

حصاری هستی که برق می‌شکافدش، 

به دو نیمه ی هلو رنگ، 

قلمرویی از نمک، صخره‌ها و پرندگان، 

به فرمانروایی ظهری سبکسر، 

 

در ردایی به رنگ هوس‌هایم، 

برهنه‌تر از خیالم، راه خویش را می‌روی، 

چشمانت را می‌نوردم، چونان که دریا را،  

ببرها رویاهاشان را از چشمان تو می‌نوشند، 

مرغک مگس‌خوار در شعله‌ی آنها می سوزد، 

پیشانیت را می‌پیمایم،  چونان که ماه را، 

چون ابری که از اندیشه‌ات می گذرد، 

شکمت را سفر می‌کنم، آنگاه که رویایت را، 

 

دامنت ذرت‌خرمن‌‌وار، موج بر‌می دارد و می خواند، 

دامنت بلورین، دامنت آبگون، 

لبانت، موهایت، نگاهت می‌بارد،  

تمامی شب را، و همه ی روز را، 

با انگشتان آبگونت سینه‌ام را می‌شکافی، 

با لبهای آبگونت چشمانم را می بندی، 

بر استخوانهایم می باری، درختی از آب، 

آب درون سینه‌ام ریشه می زند، 

  

قامتت را می‌پیمایم، چونان که رودخانه‌ را، 

پیکرت را سفر می‌کنم، چونان که جنگل را، 

چون پاکوب کوهی که به پرتگاه می رسد، 

بر تیغه‌های اندیشه‌ات راه می‌پیمایم، 

و سایه‌ام از پیشانی سفیدت سقوط می‌کند، 

سایه‌ام متلاشی می‌شود، تکه‌هایش را جمع می‌کنم، 

و بی‌تنم می روم، کورمال راهم را می‌جویم، 

 

راهروهای بی‌پایان خاطره، 

درهایی که به اتاقی خالی باز می‌شوند، 

اینجا همه ی تابستان‌ها آمده‌اند تا فاسد شوند، 

جواهرات عطش در اعماقش می‌سوزند، 

چهره‌ای که به هنگام به خاطر آمدن ناپدید می‌شود، 

دستی که به هنگام لمس فرو می‌ریزد، 

تارهایی که انبوه عنکبوتان تنیده‌اند، 

بر خنده‌های سالیان پیش. 

 

 

 

 

ایلیاد - هومر

http://www.usedbooks.co.nz/images/Book/0226469409.jpg


خواندن این کتاب سه‌هزارساله افتخاری بس بزرگ بود .  

 

سعید نفیسی بی نظیر است.

از هکتور تا دیگران

این پدر بدبخت، که رنجها وی را ترشروی کرده بود، سپس گروه مردم تروا را که دالان را پر کرده بود، از خود دور کرد؛ و کار را به جایی رساند که به ایشان ناسزا گفت. با ایشان گفت: «بروید ای گروه تبه‌کاران، آیا جای آن نیست که در خانه‌هایتان بر نابود شدن خود بگریید، بی آنکه باز بیایید درد مرا سخت‌تر کنید؟ یا اینکه این سوگواری را که زئوس مرا در آن افگنده و از پسری ارجمند مرا بی‌بهره گذاشته است به هیچ می‌شمارید؟ اما جون پس از مرگ وی به آسانی دستخوش مردم آخائی خواهید شد خود به این ضربت پی خواهید برد: اما من، پیش از آنکه چشمانم این شهر را ببیند که تاراج شده است، تلی از خاکستر شده است، به هادس فرو خواهم رفت. » 

چون این سخنان را گفت ایشان را با جوبدست خود دور کرد؛ ایشان هم به آشفتگی پیرمرد پی‌ بردند و از آنجا رفتند. سپس خشم بیم‌انگیز خود را به سوی پسرانش هلونس، آگاتو نام‌اور، پاریس، آنتیفون، پولیت دلاور ، پامون، دئیفوب، هیپوتوئوس و آگاو پاکزاد، برگرداند؛ این فرمان را توام با دل‌آزارترین سرزنشها به ایشان داد: «پس بشتاید با اندیشه‌ی من یاری کنید. ای فرزندان بی‌رگ و سراپا ننگین؛ کاش آسمان روا می‌داشت که همه به جای هکتور درین کرانه کشته می شدید! وه! من جه‌سان تیره‌بختم! من در شهر پهناور تروا پسران دلیر به جهان آوردم و و هیج یک از ایشان برای من نماند، نه مستور بی باک، نه تروئیل که در کارزار کردن از بالای گردونه‌ای زبردست بود، نه هکتور که در میان آدمیزادگان خدایی بود، نه، چنان می نمود مه از آدمیزاده‌ای زاده است: آرس ایشان را از من ربود، و تنها کسانی را گذاشت که شرمساری مرا فراهم می کنند، نابکاران، دلربایانی آشکار که روزهایشان در پایکوبی و بزمها می‌گذرد. آیا سرانجام نخواهید شتافت گردونه‌ی مرا آماده کنید و همه ی پیشکش‌ها را بر آن بار کنید تا من از اینجا دور شوم؟»

درد مشترک

«...ای آخیلوس، خدایان را بزرگ بدار، اندکی دل بر من بسوزان، بار دیگر پدرت را به یاد آور. دریغا! چه سان من بدبختم! من کاری را که هنوز هیچ آدمیزاده‌ای نکرده است توانستم بکنم، دستهای کسی را که خون پسرم را ریخته است به لبهایم نزدیک کنم.» 

این سخنان یادگاری دردناک را در دل آخیلوس بیدار کرد؛ و چون دست پیرمرد را گرفت، او را به آهستگی از خود راند. هر دو، چون گرامیترین چیز را به یاد آوردند، اشک ریختند: پریام که در پای آن پیروزمند زانو زده بود بر هکتور دلیر می‌گریست، پهلوان اشکهایی نیاز پدرش، اما گاهی نیز نیاز پاتروکل می کرد: سراپرده پر از ناله‌های به هم‌پیوسته‌ی ایشان شده بود. 

سرانجام پس از آنکه آخیلوس از اشک ریختن سیر شد، دلش از دریغ خوردن آرام یافت، از نشیمن  خود خویش را بیرون انداخت، و چون دست به سوی پیرمرد گسترد، او را بلند کرد، و با دلسوزی بر موهای سفید و گونه‌ی بزرگوارش نگریست. 

گفت:«آه! ای مرده ی تیره‌بخت، چه رنجها تو کشیدی! چه‌سان! تنها از سراسر لشکرگاه دشمن گذشتی، در برابر نابودکننده‌ی نژاد فراوان و دلیر خود پدیدار شدی! دل تو از روی است. اما برین نشیمن آرام بگیر، و درد ما هرچه باشد آن را در سینه‌ی خود جای دهیم؛ بیهوده شکوه‌های تلخ می کنیم. خدایان خواسته‌اند که زندگانی آدمیزادگان واژگون‌بخت از ناکامی بافته شده باشد؛ تنها ایشان از نیکبختی درست کامیاب‌اند. در پای اورنگ ونوس دو خم ژرف هست؛ در یکی دردهای ما در دیگری خوشیهای ما را جا داده‌اند. چون این خدای از این دو سرچشمه چیزی برآورد، زندگی ما آمیخته از نیکبختی و بدبختی است. آن کسی که جز رنجهای تیره چیزی بدو نمی رسد، گرفتار ناسزا و سرشکستگی است؛ غمهای جانکاه در روی زمین در پی او هستند؛ از هر سوی سرگردان است، در برابر خدایان و مردم ننگین است...»

مادرانه

از سوی دیگر مادر این جنگجوی، ناله‌کنان، اشکریزان، سینه‌ی خود را بیرون انداخت، پستان خود را بدو نشان داد و بر زاری خود افزود و گفت:«ای هکتور، ای پسر من، پاس این پستان را نگاه دار. اگر باری فریادهای کودکانه‌ی تو را آرامی بخشیده است، ای پسر من، این دلجوییها و مهربانیها را به یاد آمور، و درباره‌ی مادرت دلسوز باش و بیا و از بالای دیوارهای ما این جنگجوی مردمکش را دور کن. ای مردی که تشنه ی خونی، چرا در کارزار کردن از نزدیک با او پای می افشاری؟ اگر جان از تو بستاند، نه من که تو را زاده‌ام، نه همسرت که مال فراوان کابین دارد، ای بازمانده ی گرامی دودمانی نام‌آور، حتی این دلداری را نخواهیم داشت که بر بستر مرگ بر تو بگرییم؛ اما دور از ما، نزدیک کشتیهای مردم آخایی، تو دستخوش جانوران درنده خواهی بود.»