«ما این شمس را آقسرا نیاوردیم یا از کاروانسرای قیماز، تا تو این نظر نگری. از حَلَب. از اقلیمی-»
«من، مردِ پیر، در این سرما اگر حقیقتی نبود و یقینی -»
اگر چه که این سخن که «زهی صبرِ تو پانزده سال - که اینها را که اندکی بوی است، کف میکنند و صد هزار شور و حال و قال.» بر وجهِ سؤال نگفت، الّا این خود سؤال بود به حقیقت: یعنی «چون بود؟»
جواب گفتم که «نیک هوش دارید - که جوابِ سؤالِ جنسِ مولانا لایق او باید. چون بندهای که مُرادِ اوست، موصوف به جملهیِ صفات اوست، پس قهرِ او بینهایت باشد. پس تو نسبت میکنی صبرَِ دیگری را به وی، بسیار مینماید. صبرِ او به صبرِ خدا نسبت کن! پانزده اسل اندک باشد. چه پانزده، چه هزار.»