در خانقاه، طاقتِ من ندارند.

بهاءالدّین، چنان که برگ به وقتِ خزان از درخت چه‌گونه فرو افتد، در پایِ من افتاد - نه یک بار، نه دو بار - و رنگش چون خاک که «شمس‌الدّین که پیشِ مولانا بود، تویی؟»

گفتم «آری - منم، اینجا ایستاده.»

همچنین، کاروان سرایَک و حُجرَگک بانگ می‌زنند که «کجایی؟»

اکنون بس باشد. همه‌کس دانند که جَمادی را بیش از هفت ماه نرسد.

در خانقاه، طاقتِ من ندارند. در مدرسه، از بحثِ من دیوانه شوند. مردمانِ عاقل را چرا دیوانه باید کرد؟

با او امکان نبود گفتن. الّا همین که من «صوفی‌ام.»

نیستم. این خانقاه جایِ پاکان است که پروایِ خریدن و پختن ندارند.

جَماد را نیز فراق و وصال باشد، الّا ناله‌ی ایشان مسموع نشود.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد