دزدی

نصف شبه و دارم از دانشگاه میرم خونه. برای اینکه از سر پل بپیچم تو خیابون هشتم مجبورم پشته چراغ قرمز بمونم. تو تا جوون مست مست دارن میان. یکیشون زیر بغل اون یکی رو گرفته که نیفته. دلم می خواد واسشون کاری کنم. میگم می خواید برسونمتون خونه؟ ذوق رده می پرن تو ماشین. می گم کجا؟ میگن استون بریج. دوره ولی دوست دارم برسونمشون. می گن مستی؟ میگم نه! می گن ماری جوانا می کشی؟ میگم نه! میگن سیگار؟ میگم نه! میگن بزاز مشروب دعوتت کنیم، میگم نه! میگن یه قهوه با هم بخوریم، میگم نه. میگن پس پول میگیری؟ میگم نه. و اینجوری کلی به به و چه چهم رو میگن و من میشم "برادر واقعیشون"! چند دقیقه بعد اون که جلو نشسته از هوش میره. اون که عقب نشسته وراجی می کنه. جایی که میگن خونه شونه پیاده شون می کنم. به اون که عقیه میگم کمک می خوای که دوستت رو پیاده کنی؟ میگه نه! پیاده که میشه حس می کنم چیزی زیر پیرهنشه. ساده می گذرم.

برمی گردم خونه. یاد کلاه کابویی که خیلی گرون از بنف خریده بودم میفتم و شکم ورمیداره. تا فردا بعدازظهرش یادم نیست که ببینم هستش یا نه. بعد نگاه که می کنم می بینم حدسم درست بوده. برددش.

عصبانی نمیشم. دلگیر میشم. به اینکه کلاهم رو دزدیده خنده م می گیره ولی از اینکه اعتمادم رو دزدیده دلگیر میشم. یعنی من دیگه اعتماد نمی کنم به کسی کمک کنم؟ نمی دونم، باید روش فکر کنم.

بیشتر که فکر می کنم می بینم که این پسر ساده ترین اعتماددزدی بوده که تو زندگیم دیدم، کسایی بودن که با روشهای پیچیده شون اعتماد من رو به خود زندگی گرفتن و می گیرن! و من؟ آیا اعتمادم رو از دست دادم؟


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد