بندهای از بندگان حقّی. چرا پنهان کنم و نفاق؟ من نیکم. من سَلیم بودهام و بر نفسِ خود حاکم و امین و به چنین چیزها هیچ میلی نه. چنان که مدّتی بودم. و ارز روم - که زاهدانِ صدساله آنجا روند، از راه بروند - من چنان معصوم بودم که آن کودک نیز که تعلیمش میکردم، چو صدهزار نگار، از عصمتِ من عاجز شد. خود را روزی عمداً بر من انداخت و بر گردنِ من درآویخت - چنان که لایوصَف. من تپانچهاش چنان زدم و شهوت در من چنان مُرده بود که آن عضو خشک شده بود و شهوت تمام بازگشته از آلت - همچنین، برچفسیده.
تا خواب دیدم که مرا میفرماید «اِنُّ لِنَفسِکَ عَلَیکَ حق. حقِّ او بده!»
دروازهای هست که در آن شهر معروف است به خوبرویان. در این گذرم، در این اندیشه، یک خوبرویِ چشمهای قِفچاق در من درآویخت و مرا به حُجرهای درآورد. و چند درم به ایشان بودم - به اشارتِ خدای و لابهگریِ او.
و من از این باب، فارغ و دور - از خُردکی، از میانِ پاکی و عصمت رُسته.
آنچه پیشِ خلق مرغوبترین چیزهاست از آرزووانههای دنیا، پیشِ من فَرَخج و مکروهترین است. نزدیکِ من، از مجامعت فَرَخجتر خود هیچ نیست.
از بهرِ صدق و نیاز، آن عورت آن روز گفت که «جهتِ سعادتِ خود میخواهم این وصلت را.»
گفتم اکنون، یکی مال - که معشوقه و قبلهی همه است - چنین بذل میکند. با این نیاز چگونه پشتِ پای زنیم؟