چون می‌آویزی، آن چیزی نبود، باری چیزی به قصد بکنم بیشتر.

آن خوان‌سالار که اندکی بر دامنِ شاه چکانید،‌ گفت بیاویزندش. باقیِ طعام را بر جامه‌ی او فرو ریخت.

خوش شد شاه و خنده‌اش گرفت که «این چون کردی؟»

گفت «چون می‌آویزی، آن چیزی نبود، باری چیزی به قصد بکنم بیشتر.»

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد