آن روز گفتی که «تو را این دردِ چشم، صفایی داده است.»
خواستم سخن بارِ دیگر دردزدیدن و خاموش کردن، امّا اندرون گرم شده بود. گفتم اکنون، باز نگیرم. عَجَب است: این کسی که صاحب ذوق است، همین که ذوق با او رسید، دربندِ سخن نمیباشد. لاجَرَم، سخن در من ماند.
زود برخاستی، من کسی دیگر را یافتم که فهمی نداشتی زیادتی، با او میگفتم. خیره و حیران شده بود.