آیدا زنگ میزنه و طبق معمول سر به سر همه. می گه فال می خواد و می گم الان نمی تونم یکی دو ساعت دیگه زنگ بزن. از وسط خواب زنگ می زنه، میگم بخواب میگه بی فال نمیشه. واسش می گیرم، خوبه. میگه واسه خودت گرفتی؟ میگم نه! واقعا مدتهاست نگرفتم. میگه بگیر. می گیرم. میگه تعبیر؟ میگم قمر در عقرب. میگه چرا؟ میگم آتیش و اشک و ... می خندیم.
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان رو همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفانِ بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چون عنبرِ خامَش که ببوید؟ هیهات
ای دلِ خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعلهی آتشکدهی پارس بکش
دیده گو آبِ رُخِ دجلهی بغداد ببر
سعی نابرده درین راه به جایی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعتِ استاد ببر
دولتِ پیرِ مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو نامِ من از یاد ببر
روزِ مرگم مفسی وعده ی دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش میگفت به مژگانِ درازت بکشم
یارب از خاطرش اندیشهی بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکیِ خاطرِ یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر