تا وعده نیاید، چه کند؟ همین کند که اینها میکنند با من از ناشناخت. الّا من خوشم. چون خوش نباشم؟ هرگز کسی مرا انکاری نکرد که در عقبِ آن، صدهزار فریشتهی مُقَرَّب اقرار نکردند مرا و هرگز هیچکس مرا جفایی نگفت و دشنامی نداد، الّا خدای جلَّ جَلالُهُ هزار ثنا عدضِ آن دشنام مرا نگفت، و هرگز کسی از من بیگانه و دور نشد، الّا خداوندِ تعالا هزار تَقَرُّب و لطف نکرد. و هرگز کسی را از رویِ نصیحت سخنی نگفتم که آن سخنِ مرا رد نکرد، الّا صدهزار جانِ صدّیقان و مُقَرَّبان نیامدند و پیش سر ننهادند.
مرا از آن حدیث عَجَب میآید که «اَلدّنیا سِجنُالمؤمن.» - که من هیچ سِجن ندیدم، همه خوشی دیدم، همه عزّت دیدم، همه دولت دیدم. اگر کافری بر دستِ من آب ریخت، مَغفور و مَشکور شد. زهی من!
پس من خود را چه گونه خوار کرده بودم؟ چندین گاه، خویشتن را نمیشناختم. زهی عزّت و بزرگی! من خود همچنان یافتم گوهری در آبریزی! میپنداشتم که از آن رَستهام. نه - حاشا و کَلّا!