یکی میگفت مرا که «این منطقی است.»
او را خنده گرفت، در خشم شد، گرم شد و عرق کرده سر میجنبانید. میخندید که «چه میگوید؟ منطقی! بَندِقی!»
میگفتم «مرا همان انگار که نیستم!»
میگفت که «جنگ همه از این است که چرا نباشی؟»
لابه کرد که «به هم رویم! - که کودکان با تو خو کردهاند و اُلفت دارند.»