البتّه، آری، مرا نیکبختی نسازد - از نازکی و بدطبعی، مرا جایها همچنین پیدا آمد - مَنالی و راحتی. باز، از این نازکی گریختم، به هم بر زدم. در آن حُجره میساختم که بر در میریدند و من برون میآمدم و حَدَثِ آن مست و گَرَست را بامداد به جاروب از پیشِ در میروفتم و خاموش.
ناگاه، چیزی شنیدندی، سر فرو آوردندی به عُذر.
گفتمی «نه، نه. اگر من نیک بودمی، مَقامِ من اینجا بودی؟»
شب، برِ سَرپَز رفتمی، ترید کردمی. بوی بردی، وصیّت کردنی که «نیکوش بدهید!» از آنجا نخریدمی. رفتمی. تُرُش تُرُش سخن گفتمی، تا گفتی که «این دیوانه است.»
همهی رمضان، همچنین، صد کس دعوت کردند و استدعا: «یک شب برِ ما افطار کنی!»
بعضی را دفع کردمی و کاروانسرایدار را وصیّت کردمی که «اگر به میقاتِ مَعهود بیایند، بگو که کسی دیگرش بُرد.»