هر کسی تاریخِ فُتُوَّت میگویند که به آدم زسید، چنین بود و چون به ابراهیم رسید، چنین بود و چون به امیرالمؤمنین علی رسید، چنین بود. هر یکی میگفتند به اندازهی خویش - به نوبت.
چون نوبتِ من رسید، هر چند اِلحاح کردند، من چیزی نگفتم. گفتم «من نمیگویم.»
آنجا درویشی بود، سری فرود آورد و هیچ نگفته بود.
میلم شد به گفتن. گفتم «آدمی میباید که در همهی عمر، یک بار زَلَّت کند، اگر کند. باقی، همه عمر، مُستَغفِرِ آن باشد - بر سُنَّتِ پدر.» و آغاز کردم تقریرِ زَلَّتِ آدم و توبهی او.