همه لُطف هیچ مزّه ندارد.

چندین سخن و نصیحت و وَعظ با تو گفتم، اگر در شهر می‌گفتمی، صد هزار مراعات کردندی و خلایقی مُریدِ من شدندی و خلقی غریو کردندی و موی‌ بُریدندی و جان و مالِ شیرین فدا کردندی، خود در تو هیچ اثر نکرد، آن دلِ چو سنگت نرم نشد. 

اگر این معلوم نمی‌شود، از آن روست که این دوستیِ ما پادرهواست. چرا درست نگویی که این بد با که گفت؟ این شخص را حاضر کن تا در حضورِ من بگوید! تو برایِ دلداریِ ایشان، تا نرنجند و خسته نشوند، سخن خاییده گفتی - که «اگر بد گفته است، من راضی‌ام.» بد گفتن پابت کردی بر من. آخر، خیرِ محض بَد چون گوید؟ 

خدای را بندگانند که شَرِّ محضند - هر چه گویند، بد باشد. خدای آن است که نگوید و همه را به قُوَّتِ خود، در گفت آرَد - اگر جمادی بُوَد. اگر تقدیراً گفتندی به اتّفاق که «خدایی‌ست که به حرف و صوت سخن می‌گوید.» گفتمی «خدایِ دگر بباید که او را در سخن آرَد - که خداییِ آن قوی‌ست که همه را در گفت می‌آرَد و هیچ به حرف نگوید.» 

آخر، «تَخَلَّقُوا بِاَخلاقِ‌الله» فرمود. در خُلقِ خدا هم قَهر است، هم لُطف. همه لُطف هیچ مزّه ندارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد