مرا از سر و ریشِ خود یاد نبُوَد، از توام چه خبر باشد؟

مرا از سر و ریشِ خود یاد نبُوَد که از همه به خود نزدیک‌ترم. از توام چه خبر باشد؟ تو با خود خیالی کردی واز خیالِ خود می‌رنجی: از خیالی خیالی دیگر زایید و به آن یار شد و باز دیگری و دیگری. 

سه بار بگو «ای خیال، برو!» اگر نرود، تو برو! هر چه ترسیدی از خوردنِ آن یا کردنِ آن، مخور و مکن! 

دیدی؟چه‌گونه برهنه کردمشان پیشِ تو؟

گفت «کسی را رنجانیدن و سرد کردن آن ندارد.» 

گفتم «اگر امتحان نکنم، او نداند که او کیست.» 

دیدی جماعتی که اعتقاد‌ها می‌نمودند و جان‌بازی‌ها، چون امتحانِ اندک آغاز کردم، اعتقادشان را دیدی؟ چه‌گونه برهنه کردمشان پیشِ تو، تا توشان برهنه دیدی! آن که دعویِ محبّت می‌کند از میانِ جان، یکی درمش بخواهی، عقلش برود، جانش برود، سر و پای گم کند. امتحان کردم، تا خود را اندکی دیدند، تَشنیع برآوردند که «این شخص همه‌ی معتقدان را سرد کرد.» 

گفتم «او نکرد. غیرت‌ُالله است بر این وجود. نخواهد که خلق اطلاع یابند بر ایشان.» 

ایشان را کِی بینی؟ ایشان همچنین در نظرِ خدای‌اند. هر که خواهد که ایشان را ببیند، در نظرِ خدای درآید. در نظرِ خدای درآی، ایشان را ببینی! خلق حق را چه‌گونه دریابد؟ چه‌گونه بیند؟ و این شخص را که در نظرِ اوست هم؟ 

طُرفه به هم در رفته‌اند! چنان که چیزی به هم در رفته باشد. هر یکی را حالتی‌ست: واعظ را بالای‌ِ منبر حالتی و مُقری را بر تخت حالی و مُستَمِع را حالتی، شیخ را حالتی، مُرید را حالتی و مُراد را حالتی و عاشق را حالتی و معشوق را حالتی. 

من از ایشان نیستم، امّا از ایشان خبر دارم. قومی دیگرند که بینااند و می‌دانند که بینااند. ایشان را هم ایشان دانند.

به خُردَکی باید آن خو گرفتن، تا زودتر کار آید

به خُردَکی باید آن خو گرفتن، تا زودتر کار آید - که شاخِ تر راست شود بی آتش، چون به آتش خشک شد، بعد از آن دشوار گردد. به وقتِ تری پای در کفش باید کردن تا پای جای کند، تا به وقتِ خشکی نرنجاند. 

یا خادم باشم یا مخدوم

گفت «چرا می‌گویی؟ چون نباید اعتراض کردن؟» 

گفتم «این که تو پیشِ من سخن گویی، چنان است یعنی که تو نمی‌دانی، من تو را می‌‌آموزم. اکنون، خوش نیست میانِ شیخ و مُرید، آدابِ مُرید آن نیست. و نیز چون اعتراض آمد، حُرّیَّت نماند، اختیار نماند. مرا مب‌باید که من آزاد بروم، چنان که می‌بایدم بروم، بایدم بنشینم، بایدم بخُسبم، به اختیارِ خود باشم. چون تو با من باشی، اختیار نمانَد. مرا چنان باید رفت که تو روی، یا تو را چنان باید رفت که من روم: یا خادم باشم یا مخدوم.»

گفتم «قُربان شو، تا از قصّه‌ی قُربان برهی!»

آن یکی آمد که «معذور دار! چیزی نپخته‌ایم امروز.» 

گفتم «من جیز پخته‌ی تو را چه خواهم؟ تو می‌باید که پخته شوی.»  

گفت «چون پحته شوم؟» 

گفتم «تو چون مُرید باشی که اشارتِ ما را فهم نکنی؟» 

گفت که «فهم اگر مُتَردِّد نشدی در اشارت و عبارات، عُلَمایِ اسلام اختلاف نکردندی و از نُصوص یک معنی فهم کردندی.» 

گفتم «عُلَمایِ اسلام را با هم چه‌ گونه دویی و اختلاف باشد؟ آن دو دیدن و آن تعصّب کارِ تو است. ابوحنیفه اگر شافعی را دیدی، سَرَکَش کنار گرفتی، بر چشمش بوسه دادی. بندگانِ خدا با خدا چه گونه خلاف کنند و چه گونه خلاف ممکن باشد؟ تو خلاف می بینی. قُربان شو، تا از دویی برهی!» 

گفت «کی باشد که از این قصّه‌ی قُربان برهم؟»  

گفتم «قُربان شو، تا از قصّه‌ی قُربان برهی!» 

هر که محلوق بُوَد، خدا نبُوَد

خداست که خداست. هر که محلوق بُوَد، خدا نبُوَد - نه مُحمّد، نه غیرِ محمّد.

شمسِ شاد و غمگین

من چون شاد باشم، هرگز اگر همه‌ی عالَم غمگین باشند، در من اثر نکند. و اگر غمگین هم باشم، نگذارم که غمِ کس به من سرایت کند.

اگر تُرُش کند ابرو، همه دانم: آن با من نباشد.

اکنون، آن‌چه مولانا گوید عتابِ عام، از بهرِ من نباشد. من حالِ مولانا را با خود دانم. و اگر تُرُش کند ابرو، همه دانم: آن با من نباشد، زیرا که حالِ مولانا را به خود معاینه می‌بینم: دانم که جهتِ مصلحتِ دیگران باشد. 

ادبِ طعام خوردن

یکی آمد که «مرا ادبِ طعام خوردن بیاموز - که مرا طعام گران کرد و رنجانید.» 

گفتم «خوردن چنان باید که تو خوردن را برنجانی، نه چنان که خوردن تو را برنجاند. چنان بخور که تو گرانی بر او اندازی، نه چنان که او گرانی بر تو اندازد.» 

گفت «این ساعت، با شما بخورم؟» 

گفتم «من نگویم که بخور. مرا آن ولایت نباشد. آن ولایت خدای را باشد که گوید این رنج من داده‌ام به تو، هم من بردارم این رنج را.» 

خدای مرا علم داده است که من این دلیری نکنم، تا آن بی‌چاره یک شبانه‌روز در رنج نباشد و من سعی کرده باشم در رنجِ او.

صُراحی‌ای که ایشان پُر کنند هر که بخورد، دیگر با خود نیاید.

خدای را بندگانند که کسی طاقتِ غمِ ایشان ندارد و کسی طاقتِ شادیِ ایشان ندارد. صُراحی‌ای که ایشان پُر کنند هر باری و درکشند هر که بخورد، دیگر با خود نیاید. دیگران مست می‌شوند و برون می‌روند و او بر سرِ خُم نشسته.